سرویس تاریخ جوان آنلاین: سیدمهدی طالقانی فرزند مرحوم آیتالله سیدمحمود طالقانی است که در دو دهه اخیر، با همت خویش یاد و خاطره پدر را در فضای فرهنگی، سیاسی ورسانهای کشور زنده کرده است. در این روزهای پرخاطره و درباره فضای حاکم برخانواده او در دوران مبارزه، گفت و شنودی انجام دادهایم که نتیجه آن را پیش رو دارید. امید آنکه علاقهمندان را مقبول افتد.
به عنوان فرزند مرحوم آیتالله طالقانی، برای اولین بار در چه مقطعی شاهد دستگیری پدر بودید و درآن لحظات چه حسی داشتید؟
اولین بار که احساس کردم دارند سرپرست خانواده را میبرند و نگرانی مادرم را دیدم، بعد از رفتن فداییان اسلام از خانه ما بود که مأمورین ساواک در خانه را شکستند و ریختند و آقا (مرحوم آیتالله طالقانی) را گرفتند. اولین بار بود که فهمیدم مأمور، دستگیری و نگرانی یعنی چه؟ قضیه از این قرار بود که چند شب قبل از آن، مرحوم نواب صفوی و دوستانش به خانه ما آمدند. من سه، چهار سال بیشتر نداشتم و مادر، به ما بچهها سفارش اکید کرد به همبازیهایمان نگوییم چه کسی مهمان ماست! ما که بچه بودیم و نمیفهمیدیم قضیه از چه قرار است و فکر میکردیم طبق معمول که در خانهمان به روی همه باز بود، اینها هم یک عده مهمان هستند که احتمالاً بیشتر از بقیه پیش ما میمانند! ما دم در حیاط، یک اتاق داشتیم که مهمانانی که مثلاً از طالقان میآمدند، گاهی برای چند روز و گاهی حتی یک ماه هم در آن میماندند! در خانه ما همیشه چند نفری مهمان بودند، کمی که گذشت متوجه شدیم اینها مهمانان خاصی هستند، چون خیلی به ما سفارش میکردند از حضور آنها با احدی حرف نزنیم!
از اولین برخوردی که با مرحوم نواب و دوستانش داشتید چه تصویری در ذهنتان باقی مانده است؟
مرحوم نواب قیافه بسیار دلنشین و زیبایی داشت و خیلی خوشاخلاق و خوشبرخورد بود و آدم از حرف زدن با او، لذت میبرد. در برخورد اول از من پرسید: «نماز بلدی؟» جواب دادم: «نه!» او با حوصله تمام، به ما بچهها نماز یاد داد. هر چیزی را هم که به ما یاد میداد، فردای آن روز از ما میپرسید، اگر درست جواب میدادیم نفری یک ریال به ما میداد. ما هم میرفتیم و با آن بستنی میخریدیم و به عشق گرفتن یک ریال و دو ریال، سعی میکردیم هر چه را که به ما یاد میدهد، یاد بگیریم. از روزهای حضور او در خانهمان، تصویر خوبی در ذهنم باقی مانده است.
خود شما اولین بار در چه سنی و به چه دلیلی دستگیر شدید؟ ظاهراً خیلی خردسال بودید؟
در سال ۱۳۴۲. هنوز نوجوان و تقریباً ۱۲ ساله بودم. پدر در زندان قصر بودند و ما هم از بچگی با دیدن اعلامیه و چسباندن آنها به در و دیوارها، اخت بودیم. وقتی آقا اعلامیه به منزل میآوردند، ما شبانه میرفتیم و به در و دیوارها میچسباندیم و فرار میکردیم! مسجد هدایت هم که اساساً محل رد و بدل اعلامیهها بود. به ملاقات آقا هم که میرفتیم، با اینکه بین ملاقاتکنندهها و زندانیها میله گذاشته بودند، اما بعضی از مأموران متدین که آقا را خیلی دوست داشتند، مانع اعلامیه دادن ما نمیشدند. آقا یا افراد دیگری از من میپرسید: «مهدی! اعلامیهای، چیزی آوردی؟» و من آن را به آقا یا دیگران میدادم و مأموران هم با اینکه میدیدند، به روی خودشان نمیآوردند! ما هم همیشه وقتی اعلامیهای به دستمان میرسید، با خودمان میبردیم و اگر شرایط مناسب بود، به آقا یا دیگران میدادیم و اگر اوضاع ناجور بود، برمیگرداندیم! قضیه گیر افتادنم اینطور بود که یک روز گیرِ مأموری افتادم که حسابی جیبهای ما را میگشت! خیلی سعی کردم جیب شلوارم را سوراخ کنم و اعلامیه را بیندازم، ولی نشد و آن مأمور اعلامیه را پیدا کرد و انگار فتحالفتوح کرده باشد، دوستش را صدا زد که: بیا ببین چه گیر آوردم! چون دائماً به دیدن آقا میرفتیم، زیاد از زندان نمیترسیدم. مرا به اتاق رئیس زندان بردند و سرگرد بازجو از من پرسید: چه کسی اعلامیه را به تو داده است؟ میدانستم نباید اسم کسی را بیاورم. گفتم: «از جا مُهری مسجد هدایت برداشتم!» وقتی فهمید پسر چه کسی هستم، تردید نکرد اعلامیه را آورده بودم که به آقا برسانم. بعد هم پرسشنامهای را به من داد که پر کنم. یادم هست آن اتاق پنجره بزرگی رو به حیاط داشت. بعد از یک ساعت خواهر و برادرهایم از ملاقات با آقا برگشتند و مرا از پشت پنجره دیدند. به آنها اشاره کردم بروند و به بزرگترها خبر بدهند که من گیر افتادهام. مرا تا ساعت یازده و نیم شب در آنجا نگه داشتند. بعد کسی - که به گمانم رئیس زندان بود- آمد و همین که چشمش به من افتاد، پوزخندی زد و با عصبانیت پشت میزش نشست و گفت: «برای این یک الف. بچه وقت مرا گرفتهاید؟» بعد رو به من کرد و گفت: «بچه! این را از کجا آوردهای؟» گفتم: «در ورقه بازپرسی نوشتهام» گفت: «بلایی به سرت میآورم که مرغهای آسمان به حالت گریه کنند!» ماشینی آوردند و من و متهم دیگری را سوار کردند. نمیدانستم دارند مرا کجا میبرند. مأموری که کنار دست ما نشسته بود، تمام مدت تهدیدمان میکرد که حالا ما را به جایی میبرند که با کابل میزنند، ناخنهایمان را میکشند و خلاصه انواع بلاها را سرمان میآورند! البته راننده یواشکی به من گفت: «نترس! کسی با تو کاری ندارد!» مرا به طبقه سوم شهربانی بردند و سرهنگی که در آنجا بود، تا چشمش به من افتاد گفت: «منتظرت بودیم!» اولش حسابی مرا ترساند که: پوست تو را میکنیم و چنین و چنان میکنیم و من هم میگفتم: ببخشید! بالاخره نصیحتم کرد که: بچه جان! برو درس بخوان و بازی کن و به اینجور کارها کاری نداشته باش! بعد هم مرا به زیر زمینی بردند و دو روز و دو شب بازداشت بودم.
ترسیده بودید؟
چون آقا را زیاد میگرفتند و ما هم از بچگی زیاد به زندان میرفتیم، خیلی نترسیدم و تقریباً عادت کرده بودیم. به خانه که برگشتم، تنها چیزی که از من پرسیدند، این بود که: کسی را لو دادهام یا نه؟ و بعد خیالشان راحت شد که حرف نزدهام.
مرحوم پدرتان چه واکنشی نشان دادند؟
دفعه بعد که به ملاقات آقا رفتم، دیدم میدانند مرا دستگیر کردهاند. پرسیدم: «باز هم اعلامیه بیاورم؟» آقا گفتند: «صبر کن ببینیم اوضاع چطور میشود؟»
دستگیری شما چه تأثیری روی دوستان مبارزِ خانوادگیتان داشت؟
آن روزها عده کسانی که به عنوان مبارز فعالیت میکردند، دستکم آنهایی که شناخته شده بودند، آنقدرها نبود که بشود فهمید چه تأثیری داشته است، ولی چند روز بعد از اینکه به خانه برگشتم، مرحوم شیخ مصطفی رهنما در حالی که چند مجله فلسطینی را آورده بود، به خانهمان آمد و گفت: میخواهم خبر دستگیری تو را به چند روزنامه و مجله فلسطینی بدهم بزنند و بگویم: رژیم شاه حتی یک پسر ۱۲ ساله را هم به جرم سیاسی میگیرد!
دستگیری بعدی شما در چه سالی بود؟ به چه دلیل بازداشت شدید؟
در سال ۱۳۵۲ و هنگامی که ۲۳ سال داشتم، دستگیر شدم. علت دستگیریم هم دستگیری داییام، مرحوم احمد لواسانی بود. قرار بود با یکی از اخویها، به خانه خالهام برویم. از بیرون به خانه تلفن زدم و پرسیدم: چه خبر؟ که به من گفتند: ساواکیها دایی را دستگیر کرده و بردهاند! به خانه برگشتم و برادرم به خانه خاله رفت. همین که پایم را داخل خانه گذاشتم، مأمورین که معلوم بود منتظرم بودند، مرا دستگیر کردند و دستها و چشمهایم را بستند و به کمیته مشترک بردند. یادم هست صدای باز و بسته شدن درهای کمیته مشترک، اضطراب عجیبی را در من ایجاد کرد. بلافاصله هم مرا برای بازجویی بردند. آقا بعدها میگفتند: در آن ایام دائماً میآمدند و به من میگفتند: بچههایتان را میبریم و یکی یکی پوستشان را میکنیم و آقا هم جواب میدادند: از مرگ که بالاتر نداریم!
در بازجویی جرم شما را چه چیزی عنوان کردند؟ از حال و هوای بازجوییهایتان برایمان بگویید.
در اتاق بازجویی که بودم، اولین چیزی که شنیدم، صدای فریادهای داییام بود که داشتند او را با کابل میزدند! کمی که گذشت، جوانی آمد که معلوم میشد چنان با شور و حرارت داییام را زده است که در آن سرمای زمستان، حسابی عرق کرده بود! هر حرفی که میزدم و خوشش نمیآمد، یک کشیده به من میزد! ورقهای را جلویم گذاشتند و گفتند: یک چیزی بنویس! وقتی نوشتم، فهمیدم دنبال نویسنده اعلامیهای که در خانه داییام پیدا کرده بودند، میگردند. در آنجا فهمیدم برادرم، حسین را هم به همین دلیل گرفتهاند.
تکثیر اعلامیهها کار چه کسی بود؟
کار خواهر خانم داییام که بعدها هم کشته شد! در بازجوییها فهمیدم دارند دنبال برادرم مجتبی میگردند. مرا سوار ماشین کردند و با دمپایی و لباس نازک زندان در یخ و برف، به منزل آقا در شمیران بردند. آنها را به همه خانههایی که میشناختم، غیر از خانه خالهام بردم! تا ساعت چهار و نیم صبح این جستوجوی خانه به خانه طول کشید و، چون به نتیجه نرسیدند، یکی از مأموران که آدم بسیار خشن و سفاکی بود فریاد زد که: من گولشان زدهام! مرا برگردانند تا آنقدر بزنند تا آدم شوم! بعد هم که برگشتیم مرا به زندان انفرادی انداختند و تا دو روز هم کسی سراغی از من نگرفت! فضای هولناکی بود. روزها خیلی سر و صدا نبود، ولی شبها از ساعت ۱۲ به بعد، صدای ناله، فریاد و ضجه فضا را پر میکرد. نصف شب هم کسی میآمد و با صدای تودماغی در راهرو و بین بندها، یکریز فحش میداد تا روحیه ما تضعیف شود! هوا خیلی سرد بود و به من فقط یک پتو داده بودند. سعی میکردم بخوابم که صداها را نشنوم، ولی از شدت سرما خوابم نمیبرد! چند بار به مأمور زندان گفتم: میخواهم ظرف بشویم! چون به این بهانه میشد کنار بخاری ته بند ایستاد و قدری گرم شد.
شب دوم یا سوم حدود ساعت دو بعد از نیمه شب، مرا برای بازجویی بردند و دیدم حسین هم آنجاست. بازجوی ما هم رسولی از مأموران بازجوی رده بالای ساواک بود. علت این تحویل گرفتن من و حسین هم، شخصِ آقا بود. لابد فکر کرده بودند، چون پسرهای آقا هستیم، میتوانند اطلاعات حسابی از ما بیرون بکشند! من و حسین را پشت به هم نشانده بود و پشت سر هم سؤال میکرد. گفتم: «من کاسب هستم و کاری به این کارها ندارم!» پرسید: «چه کسانی پیش پدرتان میآیند؟» جواب دادم: «من به دلایلی خیلی به اتاق آقا نمیروم و خبر ندارم چه کسی میآید و چه کسی میرود؟» شانس آوردیم موقعی که سربازی ما را به سلول برگرداند، نفهمید من و حسین برادر هستیم و هر دوی ما را، در یک سلول انداخت! به این ترتیب صاحب دو پتو و کمی گرمتر شدیم. اغلب میگرفتم میخوابیدم، ولی حسین اهل ورزش بود. اشتراک در سلول، کار من و حسین را در بازجوییها آسانتر کرد، اما بعد از مدتی نفر سومی را آوردند که نمیدانستیم چه کاره است؟ صاحب آن صدای تودماغی هم هر شب که از جلوی سلول ما رد میشد، بعد از نثار چند فحش آب نکشیده، میگفت: «شما برادران کارامازوف هنوز نرفتید؟»
شکنجهتان هم کردند؟
خیر، فقط ما را به بیابان بردند و در سرمای سخت آن سال، تا توانستند کشیده زدند! لگد، فحش و کشیده در مقابل بلاهایی که در کمیته مشترک سر زندانیها میآوردند، شکنجه نبود! مدتی بعد هم من و حسین را آزاد کردند. البته بعد از من، حسین را نیم ساعتی نگه داشتند که نصیحتش کنند با آنها همکاری کند!
واکنش پدر به آزادی شما چه بود؟
ما بعد از آزادی، فکر میکردیم فتحالفتوحی کردهایم! به همین خاطر منتظر بودیم به خانه که میرسیم، گاوی، گوسفندی چیزی جلوی پایمان قربانی کنند، اما اولین سؤالی که آقا از ما پرسیدند، این بود: «کسی را که لو ندادید؟» عرض کردیم: «خیر! لو ندادیم!» آقا گفتند: «زندانی شاه شدن برایتان خوب است!» مادر که دلش برایمان بیشتر سوخته بود، پرسید: «شام خوردهاید؟» جواب دادیم: «خیر! لطف کنید میخوریم!»
مرحوم آیتالله طالقانی برای آخرین بار در سال ۱۳۵۴ به زندان رفتند. از آن ایام برایمان بگویید.
بله در آن دوره از دستگیری، آقا در زندان اوین بودند و پنجشنبهها زیر یک چادر و با نظارت بازجو رسولی، با آقا ملاقات میکردیم. همه از رسولی میترسیدند و حساب میبردند، ولی آقا با تحکم به او میگفتند از چادر بیرون برود تا با ما حرف بزنند و او هم مثل سربازی که از فرماندهاش اطاعت میکند، سرش را پایین میانداخت و بیرون میرفت!
ظاهراً و در کل، زندان جزء لاینفک زندگی خانواده شما بوده است. اینطور نیست؟
همینطور است. ظاهراً در دوران معاصر، آقا اولین روحانی سیاسی زندانی بود و من جوانترین زندانی سیاسی. (باخنده) البته ما را به خاطر آقا به زندان میبردند و خوشبختانه هیچوقت هم حرفی که به دردشان بخورد، نتوانستند از ما بیرون بکشند. آقا را بار اول در سال ۱۳۱۸ و در اعتراض به قضیه کشف حجاب به زندان بردند. آقا در چهارراه گلوبندک با مأموری که سعی میکرد چادر از سر یک زن بکشد، درگیر شدند و ایشان را دستگیر کردند و به زندان بردند. همانطور که گفتید، زندان جزء لاینفک زندگی ما بود. چطور پدر خانواده با بچههایش قرار میگذارد که آخر هفته آنها را به گردش ببرد، ما هم قرار داشتیم هفتهای یک بار به زندان برویم و آقا را ببینیم! خواهر و برادرها هم اگر کاری با هم داشتند، قرارش را در همان ملاقاتهای هفتگی با آقا میگذاشتند! یکی از برنامههای عادی ما این شده بود که برای آن روز چه بخریم و چه کار کنیم. در دورهای که ایشان در بهداری زندان بود، آقای طاهری اصفهانی هم در آنجا به سر میبرد. ایشان یک بار به ما گفت: ببینید خربزه اصفهان به بازار آمده است؟ ما هم گشتیم و خربزه اصفهان پیدا کردیم و دفعه بعد برایش بردیم. در این دوره، ملاقاتها در فضای باز صورت میگرفت و بازرسی هم جدی نبود و ما با خودمان راحت اعلامیهها را میبردیم و به آقا میدادیم!
یادی و وصفی هم از مرحومه مادرتان کنید.
مرحومه مادر، انصافاً خیلی پایداری کرد و در تمام سختیها خم به ابرو نیاورد. به محض اینکه آقا را میبردند، شروع میکرد به جستوجو برای اینکه بداند ایشان را کجا بردهاند؟ چگونه میشود آزادشان کرد؟ به چه چیزهایی نیاز دارند؟ خلاصه به هر کسی که فکر میکرد میتواند مؤثر باشد، مراجعه میکرد. همیشه هم برای چندین نفر و چند روز غذا میپخت و رانندهای که در مسجد هدایت مرید آقا بود، روزهای جمعه میآمد و ما قابلمه به دست ردیف میشدیم و همراهش به زندان قزلقلعه میرفتیم و غذاها را تحویل میدادیم. یک بار هم مرحوم تختی به خانه ما آمد تا با هم به ملاقات آقا برویم. زندانیها اعتصاب غذا کرده بودند و مأمورین زندان اجازه ملاقات نمیدادند، اما مرحوم تختی، چون سرشناس بود، وقتی به زندان رفتیم، غذاها را گرفتند و به زندانیها دادند.
از آن روزها خاطرهای که برایتان آزاردهنده باشد به یاد دارید؟
نه، همه اینها برای ما عادی بود. در کمیته مشترک هم، چون مرا شکنجه ندادند، خاطره بدی ندارم، چون دنبال چیزی میگشتند و وقتی فهمیدند کار من نبوده است، اذیتم نکردند.
به عنوان آخرین پرسش لطفاً دیدگاهتان را درباره سکانسهای آیتالله طالقانی درسریال معمای شاه بفرمایید، مخصوصاً اینکه سکانس مربوط به سیگار کشیدن آیتالله در حاشیه دادگاه، موجب حساسیتهایی شده بود.
من قبلاً هم گفتم که از آغاز فیلمبرداری سکانسهای مربوط به آیتالله طالقانی، معمولاً برای اطمینان از صحت و سقم تاریخی این سکانسها، در محل لوکیشن فیلمبرداری معمای شاه حضورداشتم و دیدگاههای خود را در این باره، به کارگردان منتقل میکردم. واقعیت این است که ایشان و دوستانشان هم در اغلب این موارد، نظرات بنده را اعمال و سکانسها را برمبنای آن فیلمبرداری میگرفتند. بنابراین میتوان گفت که معمای شاه در حد مقدورات نمایشی، دربازنمایی زندگی سیاسی و مبارزاتی آیتالله طالقانی موفق عمل کرده که در این میان، بازی روان و هنرمندانه آقای علی دهکردی در نقش پدرم، شایان تقدیر است. درباره سیگارکشیدن پدر هم من قبلاً گفتهام که پدر از این مسئله ابایی نداشتند و قبل از انقلاب در مرئی و منظر خبرنگاران سیگار خودشان را میکشیدند. مثل برخی اعتقاد هم ندارم که با نشان دادن سیگارکشیدن پدر، قرار است چهره و نقش ایشان در انقلاب مخدوش میشود. تنها در این سریال تلاش شده که نقش پدر، طبیعی و مبتنی بر اسناد و شواهد ساخته شود که سیگار کشیدن ایشان هم بر همین مبنا در سریال آورده شده است. اتفاقاً در دوران پس از آزادی، سیگارهای ایشان را من میخریدم! اگر اعظم خانم تنها مروری بر عکسهایی که از اعضای خانواده جمع کرده است بیندازد، متوجه میشود که اتفاقاً ایشان نه در خلوت، بلکه در حضور اعضای شورای انقلاب، اعضای دولت موقت و حتی در حاشیه مجامع و اجتماعات مردمی هم، سیگارشان را میکشیدند و این امر تنها به ساعات تنهایی ایشان منحصر نمیشد.