آیا میخواهید زندگیتان را ببینید؟ آیا میخواهید با زندگیتان ملاقات کنید؟ ممکن است بگویید آخر این چه حرفی است. من که هر روز با زندگی خودم هستم، اما اگر کسی به شما بگوید شما هر روز با «شرایط زندگی»تان هستید نه با «زندگی»تان به او چه میگویید؟ اگر یک آن متوجه شوید که شما زندگی را با شرایط زندگی اشتباه گرفتهاید چه؟ مثلاً یکی به شما بگوید سر کار رفتن و بچه بزرگ کردن و با چالشهای اقتصادی درافتادن و وسط ترافیک گیر کردن و به قسطهای عقب افتاده فکر کردن و... شرایط زندگی شماست نه زندگی شما، به او چه میگویید؟ اگر در این باره شک دارید این تمرین را با هم انجام دهیم. فرض کنید که همین حالا یک رخداد عجیب و غریبی روی دهد و همه مسائل و مشکلات زندگی شما یعنی شرایط دشواری که در آن قرار گرفتهاید حل و فصل شود. مثلاً فرض کنید شما گوشهای از زندگی خودتان را با مستأجری و مسائل آن تعریف کردهاید. فرض که همین حالا خانهدار شوید. گوشه دیگری از زندگیتان را با مشکلاتی که با مدیر یا همکارتان دارید تعریف کردهاید. فرض که همین حالا تمام مسائل شما با رئیس یا همکارتان حل شود. گوشه دیگری از زندگی را با کمبود درآمد تعریف کردهاید. فرض کنید همین حالا به شما بگویند که ماهی ۳۰ میلیون درآمد-یا هر درآمدی که مطلوب میدانید- خواهید داشت. گوشه دیگری از زندگی را با مشکلاتی که با همسر یا فرزند یا پدر و مادرتان دارید تعریف کردهاید. فرض کنید همین حالا همه مسائلی که با اطرافیانتان داشتهاید به طور معجزهآسایی حل و فصل شود. سؤال من از شما این است: آیا وقتی همه این مسائل حل شود شما باز زندگی خواهید داشت یا نه؟ یعنی یک فرض را در نظر بگیرید که اصلاً هیچ مشکلی وجود نداشته باشد، آیا زندگی باقی خواهد ماند؟ بسیاری از شما ممکن است بگویید مگر میشود؟ مگر زندگی بدون مشکل میشود؟ میبینید که حتی در برابر فرضِ نبودن مشکل هم مقاومت نشان میدهید. چرا؟ چون ما ناخواسته هویت خودمان را از مشکلات میگیریم، چون زندگیمان را در مشکلات تعریف کردهایم و اصلاً نمیدانیم اگر یک روز مشکل نباشد چطور باید زندگی کنیم. ممکن است که ظاهراً بگوییم چه خوب میشد مشکلی نداشتم، اما عمیقاً شما وابسته به مشکلات هستید و حتی اگر همه مشکلات زندگی شما در یک لحظه رفع بشود شما باز برای خودتان مشکلتراشی خواهید کرد، چون عادت کردهاید زندگی را در شرایط زندگی ببینید نه خود زندگی.
شرایط زندگی را با اصل زندگی جابهجا نکنیم
ما هویت، بودن و احساسِ بودن خود را از بیرون میگیریم و اسم آن را زندگی میگذاریم، در حالی که آنچه در بیرون روی میدهد عکس و تصویر درون خودمان است. در واقع شما میخواهید با تیراندازی به سایه یک پرنده آن را متوقف کنید، در حالی که هیچ کسی تاکنون با تیراندازی به سایه پرنده نتوانسته است آن را از آسمان به زیر بکشد.
اگر واقعاً شکارچی هستید و میخواهید آن پرنده را متوقف کنید یعنی آن بیقراریهای مداوم درون را به زیر بکشید به جای آن که با سایه پرنده یعنی شرایط زندگی دربیفتید به خاستگاه آن شلیک کنید. یک شکارچی به جای آن که سایه را هدف قرار دهد اصل را هدف قرار میدهد، چون با هدف قرار دادن اصل، سایه هم متوقف خواهد شد، اما امکان ندارد برعکس این اتفاق روی دهد. به قول مولانا شما با کاشتن گندم به کاه هم میرسید، اما آیا با کاشتن کاه هم میتوان به گندم رسید؟ نمیشود، چون ما راهی نداریم جز اینکه به قانون علت و معلولی و اصل و فرع پدیدهها در عالم احترام بگذاریم.
در واقع کاری که ما میکنیم و رنجی که به خودمان و دیگران میدهیم به خاطر آن است که میخواهیم با شلیک به شرایط زندگی به اصل زندگی برسیم. میخواهیم آرامش را در شرایط زندگی جستوجو کنیم و میخواهیم با هدف قرار دادن آن آرامش در بیرون، در درون بیقراریها و اصطکاکهایمان را درمان کنیم، در حالی که این کار محال است. بهترین اسباب بازیها هم روزی از چشم کودکان میافتد.
وقتی شما آرام نیستید حتی آن غذای خوب را هم ناآرام میکنید. وقتی شما آرام نیستید گشت و گذار خوب را هم ناآرام میکنید، وقتی شما آرام نیستید پول، امکانات و خانه را هم ناآرام میکنید. پس تا درون شما آرام نگیرد، بیرون شما آرام نخواهد گرفت.
از زندگیمان آشناییزدایی کنیم
چطور میتوانید به ملاقات اصل زندگی و نه شرایط زندگی خود بروید؟ به نظر میرسد یکی از راهها این است که شما از زندگی خود آشناییزدایی کنید، به عبارت بهتر آن را از زاویهای دیگر ببینید. فرق ما با یک عکاس حرفهای در این است که او زاویهها را میشناسد و میداند بینهایت زاویه برای دیدن سوژه وجود دارد، اما ما وقتی دوربین دستمان میگیریم فقط از یک زاویه تکراری عکس میگیریم، در حالی که عکاس خم میشود، عقب عقب میرود، جلو میآید، حتی روی زمین دراز میکشد، بالا میرود و پایین میآید تا بالاخره آن زاویه دلخواه را پیدا کند. آیا زندگی ما به اندازه یک عکس حرفهای ارزش ندارد که یک بار محض رضای خدا آن را از زاویههای تکراری نبینیم؟ اولیای دین ما میگویند رحمت خدا بر کسی که به این سه سؤال برسد: «از کجا آمدهام؟ کجا هستم؟ و کجا خواهم رفت؟» این یعنی چه؟ یعنی شما زمانی زنده خواهی شد که این سه زاویه مهم که در درون خود بیشمار زاویه را پذیرا هستند با خود چک کنی. وقتی شما زندگی کردن در این زاویههای درون را یاد بگیری در آن صورت اتفاقی که برای شما میافتد آشناییزدایی از زندگی است. یعنی دیدن تازگیها از ورای آنچه کهنه و تکراری به نظر میرسد، در حالی که در حقیقت همه چیز هر لحظه نو به نو به سوی شما میآید. فقط یک عکاس حرفهای میداند که سوژه هیچ وقت کهنه نمیشود، بلکه این نگاه توست که به رنگ کهنگی درمیآید و کهنگی و ماندگی و کپکزدگی خود را به سوژه انتقال میدهد.
مراقب باشیم از آن ور بام زندگی نیفتیم
قبول دارید ریشه بسیاری از انحرافهایی که در زندگی ما روی میدهد از آنجاست که از یک نقطهای به بعد دیگر زندگیمان را نمیبینیم و زندگی خودمان برای خودمان نامرئی میشود و آنچه مرئی میماند شرایط زندگی است و طرفه اینکه از یک جایی به بعد شعبدهها با ما کاری میکنند تا ما شرایط زندگی خود را با زندگی خود اشتباه بگیریم؟ قبول دارید وقتی زنده بودن و بودن خودت را نمیبینی، آنچه میبینی فقط قیاسها، قضاوتها، درماندگیها و وهمهاست؟ به راستی چطور میشود از اینها عبور کرد؟
وقتی زندگی برای ما بهشدت آشنا میشود این استعداد را دارد که از آن ور بام بیفتد و به همان شدت با ما بیگانه شود. آدمهایی دور هم و کنار هم زیر یک سقف در یک خانواده جمع میشوند. به گواهی شناسنامههایشان با هم در ارتباطند، به گواهی قراردادهایی که با هم بستهاند تا همدیگر را همسر صدا بزنند، به گواهی اینکه از مادران خود متولد شدهاند و مادران خود را مادر صدا میزنند، به گواهی اینکه از پدران خود متولد شدهاند و آنها را پدر صدا میزنند.
اگر از بیرون کسی بیاید در خانه، آنها را یک خانواده خواهد یافت، به گواهی اینکه دور یک سفره جمع شدهاند و همدیگر را با نام کوچک که نشانه صمیمیت است صدا میزنند، اما وقتی از این پوسته ظاهری کنار میروی میبینی که بیگانگانی کنار هم جمع شدهاند و هیچ کدام از آن قراردادها و گواهیها به دردشان نمیخورد، چون در واقع فرسنگها از هم دورند.
یک کار روزمره را تبدیل به رفتاری کهکشانی کنیم
یک بار در زندگیات میتوانی این تمرین را انجام بدهی. من گاهی این تمرین را انجام میدهم و حالم را جا میآورد. اول آشنازدایی میکنم و بعد دوباره آشنایی میدهم. چطور؟ فرض کن ساعت ۱۱ شب است و همسرت میگوید کیسه آشغالها بو میدهد و تا صبح در خانه بماند بوی آشغالهای ماهی و پوشک کودک اذیتمان میکند. بلند میشوی به سختی شلوارت را میپوشی و کمی هم غر میزنی و کیسه آشغالها را بیرون میبری آن طرف کوچه یا خیابان محل سکونت و رها میکنی در سطل آشغال بزرگ شهرداری. حالا از کمی دورتر، خانه محل سکونت خودت و خانوادهات را در یک آپارتمان و مجتمع میبینی. میبینی که چراغ خانهات روشن است و با خودت میگویی چه جالب! من در این خانه زندگی میکنم. - شاید بعضیها به ما بگویند دیوانه! اشکالی ندارد گاهی سر عقل آمدن در همین دیوانگیهای بیضرر است- به آسمان بالای سرت نگاه میکنی، به یک شب تیره ظلمانی و ستارگانی که چند هزار یا میلیون سال نوری با ما فاصله دارند، ستارگانی که به خاطر بعد مسافت دیده نمیشوند، اما جایی در آن آسمان بالای سرت حضور دارند. به خودت میگویی اگر در منظومه یکی از همین ستارهها کسی باشد که بتواند از آن بالا ما را ببیند ما جز یک نقطه کم سو نخواهیم بود. یک نقطه کم سو که ۸ میلیارد آدم روی آن زندگی میکنند. ۸ میلیارد آدم در یک نقطه کوچک جمع شدهاند و با هم سر و کله میزنند. ۸ میلیارد آدمی که هر روز در یک نقطه عاشق میشوند، در یک نقطه زنده میشوند، در یک نقطه میمیرند، در یک نقطه میخندند، در یک نقطه گریه میکنند، در یک نقطه همدیگر را تهدید میکنند و این همه مرزبندی که در یک نقطه صورت گرفته و این همه تاریخ که در یک نقطه روی داده است و این همه جغرافیا، این همه رود و جنگل و دشت و اقیانوس که در یک نقطه جمع شده است، شگفت نیست؟ شگفت نیست که اکنون من در این نقطه حضور دارم؟ شگفت نیست که من اکنون هستم؟
حالا وقتی به ساختمان برمیگردی میتوانی یک آدم دیگری باشی. اینکه پیامبر (ص) میفرماید یک ساعت اندیشیدن از ۷۰ سال عبادت برتر است. همین اندیشیدنهاست، اندیشیدنهایی که تو را از شرایط کوچک و غصههای ریز زندگیات جدا کند و سیر و سیاحت حیرانی در من از کجا آمدهام؟ من کجا هستم؟ و من کجا خواهم رفت؟ نصیبت کند، آن وقت تو در همین سیاحتی که شاید چند دقیقه بیشتر طول نمیکشد حیران برمیگردی به خانهات. شاید این حرفها برای کسانی مضحک یا فانتزی به نظر برسد. ایرادی ندارد، مهم این است که کسی در میان این سطرها ناگهان بگوید راست میگوید یا نه! به فکر فرو برود، یا حتی اگر آن لحظه نداند که بذری از روشنبینی در درون او کاشته شود. تو در آن لحظه که برمیگردی به آن ساختمان میگویی یعنی در این هستی بیکران یک خانه هم به من رسیده و در این خانه همسری و بچهای هم از آن من است؟ بعد ممکن است چرخشی در تو روی بدهد. با خودت بگویی واقعاً من آنها را دارم یا نه؟ آنها بودنهای همین زندگی هستند، زندگیای که مثل یک بازی به راه افتاده و در گوشهای از این بازی به من رسیده است.