در روزهایی که بر ما گذشت، محفل نکوداشتی برای زندهیاد محمدتقی بهار معروف به «ملکالشعرای بهار» در انجمن آثار و مفاخر فرهنگی برگزار شد. این رویداد بهانهای شد که در تبیین تعامل بهار با سیاست، با دخت ارجمندش بانو چهرزاد بهار، ساعتی به گفتوگو بنشینیم. امید میبریم که انتشار این مصاحبه پرنکته، علاقهمندان را مقبول و مفید آید.
شاید بهتر باشد که این گفتوشنود را از این نقطه آغاز کنیم که بهار در طول زندگی در سیاست وارد شد، ولی خیلیها ممکن است در سیاست وارد شوند، اما بالذات سیاسی نباشند. چهرهای مانند بهار که در ادبیات یک کشور سرآمد است و حتی با کلمات خود بخشی از تاریخ را میسازد یا بازتاب میدهد، قطعاً مورد طمع بسیاری از سیاستمداران دوره خود قرار میگیرد. یعنی اگر همین حالا هم ملکالشعرای بهاری به دنیا بیاید، بسیاری از سیاستمداران دوست دارند به این ظرفیت دستاندازی کنند، اما از طرف مقابل، ممکن است خود شاعر سیاسی نباشد یا نخواهد باشد، اگرچه گاهی اوقات کار سیاسی هم کرده است...
گاهی اوقات نه، خیلیوقتها...
حالا سؤال اینجاست که آیا پدرتان بالذات سیاسی بود یا بالعرض سیاسی شد؟
در نگاه کلی و در مجموع، باید به شما بگویم که بهار سیاسی بود. بهار ابعاد مختلفی داشت. میشود گفت: از ابتدا شاعر، سخندان، محقق و روزنامهنویس بود، چون در آن سن کم روزنامههای: «تازه بهار»، بعد از آن «بهار» و نهایتاً «نوبهار» را منتشر میکرد. آدمی که سیاسی نباشد، نمیتواند روزنامههای سیاسی دربیاورد. احتمالاً میدانید که او بین راه مشهد و تهران در حالی که داشتند تبعیدش میکردند، با حیدر عمواوغلی ملاقات کرد. بله، فکر میکنم بهار بعد سیاسی داشت.
ولی این بعد تحت تأثیر بعد ادبی و هنر اصلیاش بود؟
دقیقاً. این عقیده شما را قبول دارم. شعرش را بخوانید، متوجه میشوید. «کارنامه زندان» او را بخوانید. در آنجا بهار را کامل میشناسید. «کارنامه زندان» یک ذره و دو ذره هم نیست. از تبعید و زندانهایش شروع میشود و تا وقتی که تهران میآید، ادامه مییابد. مفصل است. بهار خودش را کاملاً در این کتاب نشان میدهد که چه جور آدمی است.
ظاهراً به دلیل همین بعد سیاسی اشعار بهار است که دیوان اشعارش پس از درگذشت او منتشر شد. هر چند که ممکن است این پرسش، ما را قدری از موضوع اصلی گفتوگو دور کند، اما بفرمایید این دیوان چگونه تدوین و منتشر شد؟
دیوان بهار دو جلد است. وقتی پدر فوت شد، خواهرم و آقای محمد قهرمان این مجموعه را سامان دادند. قهرمان، پسرعموی شوهر خواهرم بود. در آن موقع شاید ۲۰، ۲۲ سال بیشتر نداشت و خیلی جوان بود، اما بسیار باسواد و فهیم بود. ایشان و خواهرم در همه روزنامهها اعلانیهای منتشر کردند که هر کسی که از بهار شعر یا دستخطی دارد، به ما بدهد که ما مجموعه آنها را چاپ کنیم. خیلیها این کار را کردند و ما توانستیم تا حدود زیادی، اشعار متفرقه بهار را هم جمع کنیم. پدرم و برادرش مهدی، هفت هشت دیوان را نوشته بودند که آنها را در اختیار داشتیم و اشعارشان در آنها بود. من بعدها، همه اینها را به سازمان اسناد ملی دادم. عمویم محمد ملکزاده - که خیلی به پدرم نزدیک بود- زحمتش را کشید و ماشیننویسی را آورد و مجموعه آثار پدر را تایپ کرد. یک روز آقای عبدالرحیم جعفری به منزل ما آمد. ایشان هنوز انتشارات امیرکبیر را تأسیس نکرده بود و مغازهای در ناصرخسرو داشت. شوهرخواهرم ایشان را معرفی کرد و ایشان به منزل ما آمد. یادم هست با مادرم صحبت کرد و گفت: من دیوان بهار را چاپ میکنم... و قراردادش را هم با مادرم بست.
در چه سالی؟
در سال ۱۳۳۳ یا ۱۳۳۴ بود، چون ما در سال ۱۳۳۵ مقبره بهار را با پول همین دیوان ساختیم. قبل از آن، همه گله میکردند که چرا سر و سامانی به مقبره بهار نمیدهید؟ ما میگفتیم: پول نداریم، ولی نهایتاً حق به حقدار رسید و پول دیوانش را خرج مقبرهاش کردیم. من و مادرم هر روز از امجدیه میرفتیم بالای سر مقبره و آن بنا را میساختیم. تا الان هم هر سال، با پسرم میرویم و آنجا را تعمیر میکنیم. میخواهیم همان ساختار قدیمی را نگهداریم. بسیار محکم است. زمستانآن سالها، خیلی سردتر از حالا بود و برای اینکه بنا در اثر سرما صدمه نبیند، مادرم میداد دور تا دور آن را برزنت بکشند. هر سال تابستان، میدهیم سنگها را صیقل بدهند و روغن بمالند و به همین دلیل صحیح و سالم مانده است. یک بار آقای مسجدجامعی با دو اتوبوس بازدیدکننده به آنجا آمد. من صحبت کردم و گفتم: مقبره پدرم به چیزی نیاز ندارد، اما اگر چنین مکانی در هر جای دنیا بود، آن را تبدیل به موزه میکردند، چون بزرگان زیادی در اینجا دفن شدهاند، کاری که در همه دنیا میکنند.
یکی از آثار خواندنی و سیاسی بهار، تاریخ مختصر احزاب سیاسی است. ظاهراً این اثر هم پس از مرگ او منتشر شد. این کتاب چگونه تدوین شد؟
کتاب احزاب سیاسی را هم آقای جعفری چاپ کرد. با مادرم قرارداد بست. بعد از انقلاب هم برادرم مهرداد از جاهای مختلف، مطالب دیگری را جمع و جلد دوم این کتاب را چاپ کرد. خود برادرم در تمام مراحل تدوین و انتشار آن حضور داشت و آدم صادقی هم بود، به همین دلیل کتاب بسیار باارزشی شد. بعد هم «سبکشناسی» را دادیم چاپ کردند. تمام قراردادهایی که با جعفری بستیم، هنوز نزد من هست. البته در سالهای اخیر، دائماً این کتاب و کتاب «سبکشناسی» را چاپ میکنند و ظاهراً ما هم که هیچکارهایم!
شاید مشمول قانون ۳۰ سال است...
هست، ولی این قانون و خیلی چیزهای دیگر را نمیفهمم. اینجا هر کسی هر کاری که دلش میخواهد، میکند. خوب شد ما دیوان را از آنها گرفتیم. زیر نظر خودمان منتشر میشود و من هم مقدمهای بر آن نوشتهام.
آیا امکان نداشت یا ندارد که یک «مؤسسه تنظیم و نشر آثار ملکالشعرای بهار» تأسیس و آثار پدر را در آن جمع کنید؟
با کدام سرمایه؟ در زمان جعفری سه چاپ دیوان در امیرکبیر درآمد. بعد از انقلاب با مقدمه بسیار عالی برادرم مهرداد، دوباره بازنشر شد. بعد از آن برای مدتی چاپ آن مسکوت ماند تا روزی که پیش آقای مهاجرانی رفتم و اجازه چاپ دیوان بهار را از ایشان گرفتم و آمدیم و خودمان چاپ کردیم. البته هم آن چاپ اول و هم چاپی که مهرداد کرد، چیزهایی کم داشت، ولی من در چاپ آخر، ترانههای بهار را که شوهرم آقای معاصر ـ. که جراح، اما اهل موسیقی، هنر و ادبیات بود ـ. با زحمات فراوان گردآوری کرده بود، به آن افزودم. چاپ آخر، دو سال پیش درآمد که رونمایی آن در کاشان بود، چون بهار اصالتاً کاشانی است و جد بزرگش احمد صبور است که در جنگهای ایران و روس شهید شد. یکی از پسرهای او به مشهد میرود و در آنجا مقیم میشود و سه پسرش را هم با خودش میبرد. جد بزرگ ما خاراباف بود. خارابافی چیزی شبیه ابریشمبافی است. یکی از پسرها به نام محمدکاظم - که پدربزرگ من است- حرفه پدری را دنبال نمیکند و به سراغ شعر و ادبیات میرود. ناصرالدینشاه ایشان را به عنوان ملکالشعرای آستان قدس منصوب میکند. بعدها پدربزرگ در وبای آنجا فوت میکند و پدرم که امتحانات سختی را میگذراند تا باور کنند که شاعر است، در زمان مظفرالدین شاه، لقب ملکالشعرای آستان قدس را دریافت میکند. بعد هم که وارد مسائل سیاسی و دوره مشروطه و آن برنامهها میشود.
یکی از فصول مهم و درخور تأمل در زندگی بهار، فراز و فرود رابطه او با رضاخان است. ایشان در دوره کوتاهی با رضاخان همکاری کرد و بعد بهشدت مغضوب او واقع شد، اما در عین حال بازشکافی این مسئله خیلی مهم است.
پس از کودتای ۱۲۹۹ که رضاخان و سید ضیاء و امثالهم میآیند، اول از همه عدهای را تبعید میکنند. بهار را هم به شمیران تبعید میکنند. داستانش مفصل است و مادرم بارها برایمان تعریف کرده بود.
سر چه موضوعی ایشان را تبعید کردند؟
ایشان جزو کسانی بود که با کودتای رضاخان و بعدها با تغییر سلطنت مخالف بود. قوامالسلطنه را هم تبعید کردند. رضاخان حتی یکی دو بار پدرم را میبیند و از ایشان میخواهد با او همکاری کند.
در دورانی که سردار سپه بود و هنوز شاه نشده بود؟
بله، پدر میگوید: من با تو کار نمیکنم!
اخیراً کتابی درباره واعظ قزوینی چاپ شده است و مدعی شدهاند هدف رضاخان از ترورِ مقابل مجلس، خود واعظ قزوینی بود نه بهار، ولی در مجموع چنین چیزی بعید به نظر میرسد. نظر شما در این باره چیست؟
بهار این ماجرا را نوشت و شعرش هم در این باره هست. اتفاقاً چند سال پیش، آقایی که این کتاب را نوشته، با من تماس گرفت. دخترخالهام، دختر امجدالوزاره است و امجدیهای قزوین را میشناسد. تلفن کرد که جریان ترور واعظ قزوینی را اشتباه نوشتهاند و او خودش مخالف رضاشاه بوده و این امر مشکلاتی برایش پیش آورده بود و رضاشاه اصلاً میخواست او را بکشد و خیال کشتن بهار را نداشت!... من هم از ایشان پرسیدم: آخر رضاخان برای چه باید واعظ را بکشد؟
منظورتان این بود که او در حدی نبود که رضاخان قصد کشتن او را داشته باشد؟
واعظ یک روزنامه خیلی معمولی در قزوین درمیآورد. بعد هم آمده بود گله و شکایتی کند. چه ربطی دارد؟ مسئله مهم این است که همیشه سخنرانیهای اقلیت مجلس را پدر میکرد. در آن روز هم پدر آن سخنرانی معروفش را میکند و بعد به آبدارخانه مجلس میرود که برای خودش چای بریزد. پدرم آن موقع عبا و عمامه داشت و از پشت سر، خیلی شبیه واعظ قزوینی بود. پدرم به گوشهای رفت که چای خود را بخورد، آنها از پشت سر واعظ قزوینی را - که مثل پدر قدبلند و باریک بود- بهجای او اشتباهی میزنند. بعد هم به طرز فجیعی جلوی مسجد سپهسالار، سرش را از بدنش جدا میکنند. نکته مهم این است که وقتی به رضاشاه خبر میدهند که کار بهار را تمام کردیم، او فوقالعاده خوشحال میشود! فامیل کسی که این کار را کرد، پهلوان بود. اول پهلوی بود و بعداً کردند پهلوان. پسر نوهاش به من گفت: پدربزرگ من برای کشتن پدر شما آمده بود! چرا باید سر واعظ قزوینی را ببرند؟ این بهار که برایشان شر شده بود و میخواستند او را از بین ببرند. بهار مخالف زیاد داشت. همه جور چیزی به او بستند و حتی گفتند: از انگلیسیها پول گرفته است!
اتفاقاً در موضوع قرارداد ۱۹۱۹ هم میگویند که بهار به رشوههای این قرارداد آلوده شد...
واقعاً مسخرهترین حرف است. اگر از انگلیسیها رشوه گرفته بود، چرا ما اینقدر به سختی زندگی میکردیم؟ انگ زدن کاری ندارد. واقعیت این است که هیچکس به اندازه بهار فحش نخورد، چون دشمن زیاد داشت. «کارنامه زندان» را بخوانید تا ببینید چه بلاهایی بر سرش آوردند. رضاشاه به او گفته بود: بیا با من کار کن، ولی بهار زیر بار نرفت. حتی مدرس به او گفته بود: مرد حسابی! رفتی وسط بیابان خانه ساختهای که دم به ساعت تهدیدت کنند؟ مادرم میگفت: بعضی شبها، خانه ما را سنگباران میکردند!
شما با پدر محشور بودید، ایشان رضاشاه را چگونه توصیف میکرد؟
از او اصلاً خوشش نمیآمد. مادرم را بچهها «بهارجان» صدا میزدند. این را پدر خواسته بود. در شهریور ۲۰، بعد از اینکه رضاشاه به اصفهان و بندرعباس میرود و سوار کشتی میشود، پدرم به بهارجان تلفن میزند و میگوید، «هیولا رفت، راحت شدیم!» مادرم بارها این را به خود من گفت. موقعی که پدرم در اصفهان در تبعید بود، اصفهانیها به داد پدرم رسیدند. به همین دلیل به اصفهان میگوید: «بهشت ثانی.»
اصفهان مهد هنر است. طبیعی است قدر چنین آدمی را میدانستند...
خانه را در اختیارش گذاشته بودند، وگرنه با جیب خالی به آنجا رفته بود. هزاره فردوسی که پیش میآید، به رضاشاه میگویند از همه جای دنیا ایرانشناس دعوت کردهاید که همه آنها بهار را میشناسند. میخواهید به آنها بگویید بهار در تبعید است؟ او را از تبعید دربیاورید. رضاشاه میگوید باید در وصف من شعری بگوید. یکی از ایرادهایی که بعضیها میگیرند، این است که چرا بهار برای رضاشاه شعر گفت. پدرم میگفت: «من که نمیتوانم تمام عمر در زندان و تبعید باشم، میخواهم زن و بچههایم راحت زندگی کنند و دائماً در معرض رنج، درد، بدبختی و عذاب نباشند.» شعری میگوید و در تمام آن رضاشاه را نصیحت میکند.
ولی حرف اصلیاش، همان «هیولا رفت» بود. اینطور نیست؟
این را مادرم به من گفت. رضاشاه آدمهای زیادی را کشت.
پدر جلوی شما، هیچوقت در مذمت رضاخان سخن درشتی نگفت؟
پدرم اساساً حرف درشت نمیزد. من در تمام عمرم حتی یک کلمه حرف زشت از پدرم نشنیدم. حتی موقعی که با مادرم جر و بحثشان میشد ـ. که همیشه سر مسائل مالی بود، چون واقعاً پول نداشتیم ـ. باز من حرف زشت نمیشنیدم. در سریال «شهریار»، پدر را با ماشین و دم و دستگاه نشان داد، در حالی که پدر اغلب پیاده میرفت و اگر گاهی درشکه پیدا میکرد سوار درشکه میشد. ماشینمان کجا بود؟ تهیهکنندگان این مجموعه، حتی نیامدند از ما بپرسند که خانواده بهار! از پدرتان برایمان بگویید. آن وقت مردم تصور میکنند بهار در آن اوضاع ماشین داشت و پشت رل مینشست. پدر هیچوقت استخدام دولت نشد و حتی در دانشگاه هم حقالتدریس درس میداد که بعد از فوتش، حقوق او را قطع کردند.
رابطه پدرتان با محمدرضاپهلوی چطور بود؟
پدر شعر معروفی خطاب به او سروده بود که در آن میگوید: کارهایی را که پدرت کرد، تو نکن! این را از خود پدرم شنیدم که رفته و مشتش را محکم روی میز کوبیده و خطاب به شاه گفته بود: مثل پدرت نباش! دشمنی محمدرضاشاه با پدر من سر این چیزها بود. از باب انتقاد، من همیشه گفتهام: بدترین کاری که پدرم در تمام عمرش کرد، وزارت شش ماهه فرهنگ بود که قوامالسلطنه آن را به گردنش گذاشت!
حقوقشان را که قطع کرده بودند، هیچوقت توانستید دوباره برقرار کنید؟
شوهرخواهرم یک بار به مادرم گفت: بهار یک عمر در این مملکت زحمت کشید، وکیل، وزیر و استاد دانشگاه بود، از همه اینها گذشته جزو مفاخر ادبی این کشور بوده است، با این همه هیچ مقرری ندارد؟ شما چگونه میخواهید زندگی کنید؟ مادرم نامهای به مجلس شورای ملی آن موقع مینویسد و ماوقع را شرح میدهد. در آنجا در مورد این مسئله بحث میشود و ماهی ۵۰۰ تومان مقرری میگذارند. بعد این طرح به مجلس سنا میرود و در آنجا آقای دشتی و آقای جمال امامی مخالفت میکنند و هر تهمتی را از که دستشان میرسد، به بهار میزنند که بهار کمونیست بود و حق ندارید حتی یک ریال هم به او بدهید! به هر حال ۵۰۰ تومان تصویب شد و بعداً که زیاد شد، ۷۰۰ تومان بود. مادرم میگفت: من خجالت میکشم بروم و این پول را از بانک بگیرم! بهجای مادرم من - که دیگر ۱۸ سال داشتم- میرفتم و میگرفتم. بعدها در اواخر دهه ۴۰ و اوایل دهه ۵۰ که نهاوندی رئیس دانشگاه بود، مادرم نامهای به او مینویسد که شما میدانید رئیس دانشگاهی هستید که بهار جزو اولین اساتیدش بود. حالا باید خانواده بهار در چنین وضعیتی زندگی کنند؟ نهاوندی در جواب مادر نوشت: من از خجالت آب شدم! حیف که آن نامهها نیستند. نهایتا ماهی ۲۰۰۰ تومان از دانشگاه تهران مقرر کردند.
در آن دوران، هنوز ساواک تشکیل نشده بود، ولی قطعاً بهار در دستگاه امنیتی آن موقع پرونده داشت. شما هیچوقت پیگیری نکردید پرونده را بگیرید؟
نه، ما چیزی به دست نیاوردیم. در سال ۱۳۰۸، اولین بار در دوره رضاشاه بهار را زندانی میکنند و در بازجوییها متهم میشود به اینکه مرام اشتراکی دارد و کمونیست است. بعدها با همین اتهام چپ، خود و خانوادهاش را آزار دادند که نمونهاش را در مورد حقوق او گفتم. متأسفانه این اتهامات را هنوز هم تکرار میکنند که برای هیچکدام سندی هم ارائه نمیکنند.