با جمعی از دوستان نشستهایم و درباره خاصیت بومرنگی دنیا سخن میگوییم. یکی از دوستان این بیت مولانا را خوانده است که: «این جهان کوهست و فعل ما ندا / سوی ما آید نداها را صدا». صحبت بر سر این است که اگر تو از درِ نیکی وارد شوی این نیکی به سمت تو برخواهد گشت، دوست دیگری در تأیید این سخن به بیتی از سعدی استناد میکند که: «تو نیکی میکن و در دجله انداز / که ایزد در بیابانت دهد باز»، اما یکی از میان جمع مثال خلاف میآورد و میگوید البته همیشه هم این طور نیست. او بحث را به این جا میکشاند که: خیلی وقتها ممکن است ما به کسی خوبی کنیم و در جواب خوبی، بدی ببینیم. مثالهایی از اولیا و ائمه و پیامبران هم میزند که این بزرگان که خیر و خوبی محض بودند و در جهان جز خوبی نکردند چرا با آنها این گونه رفتار شد و جهان پاسخ مناسبی به آن همه خیر نداد. جمع دوباره به فکر فرومیرود، اما آن دوست ما میگوید: «کار پاکان را قیاس از خود مگیر / گرچه باشد در نوشتن شیر، شیر.» اشاره میکند به این که در واقع ائمه و بزرگان دشمن نداشتند و آنها که زخم به معصومین زدند در واقع زخم به خود زدند و دشمن خود بودند. اما در ادامه صحبت به این جا میرسد که: هر قاعدهای ممکن است استثنایی هم داشته باشد و گاهی مأموریت برخی از انسانها با مابقی متفاوت است.
وقتی ذهن تاریکاندیش به استثناها مینگرد
در ادامه دوست ما حکایت زیبایی از مولانا بیان میکند که شنیدنی است. خلاصهای از حکایت مولانا و بحثی که دوست ما دنبال میکند این گونه است: «گفت پیغامبر که، چون کوبی دری / عاقبت زان در برون آید سری /، چون نشینی بر سر کوی کسی / عاقبت بینی تو هم روی کسی /، چون ز. چاهی میکَنی هر روز خاک / عاقبت اندر رسی در آب پاک / جمله دانند این اگر تو نگروی / هر چه میکاریش روزی بدروی.»
در این شعر مولانا میگوید قاعده این است که وقتی دری را بکوبی عاقبت سری از آن در بیرون میآید و میگوید کیست؟ یعنی برای کوبش تو بر در پاسخی میآید. همچنان که تو اگر هر روز از جایی خاک برداری عاقبت به آب میرسی و همین طور مثال دیگری را مطرح میکند که اگر کسی دانهای در دل خاک بکارد روزی خود را از آن دانه برداشت خواهد کرد.
مولانا در ادامه میگوید: «سنگ بر آهن زدی آتش نجست / این نباشد ور بباشد نادِرست.» میگوید قاعده این است که اگر کسی بر آهن سنگی زد به واسطه تماس آهن و سنگ آتشی و جرقهای بجهد، اما اگر این اتفاق نیفتد اتفاقی نادر روی داده است و نکته بسیار مهم و کلیدی را در ادامه خاطرنشان میکند که: «آنک روزی نیستش بخت و نجات / ننگرد عقلش مگر در نادرات.» میگوید وقتی کسی نمیخواهد بخت و نجات روزیاش شود عقل و اندیشه او جز در نادرات یعنی موضوعات نادر و استثنایی نگاه نمیکند. چنین آدمی هزاران مثال تأییدکننده را نادیده میگیرد و در یک مثال استثنایی توقف میکند. هر روز هزاران کلید، قفل درها را باز میکند حالا ممکن است در میان آن هزاران کلید، یک کلید پیدا شود که در را باز نکند آن وقت ذهن منفیباف دنبال همان یک کلید میرود و همان را شاهدی بر این که «کلیدها این روزها درها را باز نمیکنند» میگیرد.
همین ذهن منفیباف است که ندا میدهد: «کان فلان کس کشت کرد و برنداشت / و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت / بلعم باعور و ابلیس لعین / سود نامدشان عبادتها و دین / صد هزاران انبیا و رهروان / ناید اندر خاطر آن بدگمان / این دو را گیرد که تاریکی دهد / در دلش ادبار جز این کی نهد.»
این همه آدم نان میخورند، ذهن سراغ لقمه گلوگیر میرود
ذهن ایرادگیر با مشاهده لکهای سیاه، زلالی تمام برکه را انکار میکند. این عقل تاریکاندیش است که دائم در زندگی دنبال مثالهای تاریک و منفی میرود و شاهد میآورد که فلان سال فلانی کشت کرد، اما برداشت نکرد و مثلاً سیل آمد و آنچه کشته بود بُرد. حالا آن سال هزاران نفر کشت کردند و از زمین برداشتند، اما او آن آدمها را نمیبیند و فقط بر مزرعه و کشت کسی میپیچد که زمین او را سیلاب برده است. یا مثلاً صدها هزار انبیا و اولیا و مؤمنان و پرهیزگاران، خداوند را عبادت کردند و ماحصل این عبادت را که آرامش وجود و رسیدن به آن گوهر درون بود برداشت کردند، اما شخص منفیباف به بلعم باعورا و ابلیس اشاره میکند که آن همه عبادت خدا آخر سر هم به کارشان نیامد.
در ادامه مولانا به طور مکرر مثالهای دیگری را هم میآورد تا کسانی که هنوز در این باره اقناع نشدهاند راضی شوند: «بس کسا که نان خورد دلشاد او / مرگ او گردد بگیرد در گلو / پس توای ادبار رو هم نان مخور / تا نیفتی همچو او در شور و شر / صد هزاران خلق نانها میخورند / زور مییابند و جان میپرورند / تو بدان نادر کجا افتادهای / گر نه محرومی و ابله زادهای.»
مولانا میگوید در این جهان هر روز میلیونها و میلیاردها آدم غذا میخورند، این لقمههای غذا از گلویشان پایین میرود و در اندرون آنها هضم میشود و جان و قوت از آن غذاها میگیرند و سیر میشوند. حالا خبر آمده است که یکی در این میان غذا در گلویش مانده و به قول معروف گلوگیر شده و راه نفس را بسته و غذایی که قرار بود به او جان بدهد جانش را ستانده است. حالا تو آن میلیونها و میلیاردها آدم را رها کردهای و داری قاعده و قانون میسازی که لقمه، گلوگیر است و نه تنها جان نمیدهد بلکه جان آدمی را هم میگیرد.
«این جهان پر آفتاب و نور ماه / او بهشته سر فروبرده به چاه / که اگر حقست پس کو روشنی / سر ز. چه بردار و بنگرای دنی / جمله عالم شرق و غرب آن نور یافت / تا تو در چاهی نخواهد بر تو تافت / چه رها کن رو به ایوان و کروم / کم ستیز اینجا بدان کاللج شوم.»
سر در چاه فروبرده و منکر آفتاب است
انسانی را تصور کنید که سر در چاه فروبرده است و میگوید کو روشنی؟ انسانی را تصور کنید که در غار تاریک منفیبافی ذهن خود فرورفته و میگوید کدام حقیقت؟ مولانا میگوید تو از این چاه تاریک منیت و ذهنگرایی سر بردار و رو به آسمان و ملکوت کن در آن صورت نور حقیقت را خواهی دید هم در درون خودت و هم در جهان بیرون، اما تا زمانی که سر بر چاه کردهای چگونه میتوانی به رؤیت آن روشناییها و انوار برسی. راهکار این است که «چاه تاریک / منیت و خودخواهی» را فروبگذاری و به بالای «ایوان / خرد و آگاهی ناب» بروی، در آن صورت میتوانی آن حقیقت را در درون و بیرون خودت لمس کنی. در ادامه باز استدلالهای ذهنیت منفیباف زیر ذرهبین برده میشود: «هین مگو کاینک فلانی کشت کرد / در فلان سالی ملخ کشتش بخورد / پس چرا کارم که اینجا خوف هست / من چرا افشانم این گندم ز. دست / و آنک او نگذاشت کشت و کار را / پر کند کوری تو انبار را.»
و آیا این داستان، داستان خود ما نیست؟ باز به تعبیر مولانا: «بشنویدای دوستان این داستان / خود حقیقت نقد حال ماست آن.» این داستان کسی که میگوید من چه بکارم وقتی ملخ زمین فلانی را خورد در واقع آن فرد خود ما هستیم. گمان نکنیم که این حرفها از زبان یک کشاورز احتمالی در قرن هفت هجری بیرون میآید. این داستان خود ماست و اگر ما هم در زندگی و ذهن خود رجوع کنیم مثالهای متعددی درباره منفیبافیها و نادرنگریهای ذهن خواهیم یافت که چگونه این شیوه از نگاه به دنیا میتواند زندگی فرد و دیگران را به تاریکی بکشاند.
تو مرا بین که منم مفتاح راه
پایانبخش این حکایت عبارات بسیار زیبایی دارد که انصافاً شنیدنی است: «در شکست پای بخشد حق پری / هم ز. قعر چاه بگشاید دری / تو مبین که بر درختی یا به چاه / تو مرا بین که منم مفتاح راه.» میگوید اگر حق پای تو را بشکند در عوض بال و پری به تو عطا میکند. اگر تو با این پای چوبین ذهن و محاسبههای کوچک ذهن تاریکاندیش جلو میروی، اگر از خداوند کمک گرفتی و توانستی که آن پای چوبین سخت بیتمکین را در خودت بشکنی و زندگی را با آن پای جلو نبری در آن صورت خداوند به جای آن پای، بال و پری از ادراک ناب به تو خواهد داد و شاهراهی را به روی تو خواهد گشود، همچنان که این وعده الهی است که: «وَمَن یَتَّقِ اللهَ یَجْعَل لَهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللهِ فَهُوَ حَسْبُهُ إِنَّ اللهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا / هر کس پروای خدای کند خداوند راه بیرون شدنی برای او قرار میدهد و از جایی که گمان نَبَرد به او روزی عطا کند، و هر که بر خدا توکل کند خدا او را کفایت خواهد کرد که خدا امرش را نافذ و روان میسازد و بر هر چیز قدر و اندازهای مقرّر داشته است.»
تو اگر اتکای به خودت را از دست دادی یعنی به ذهن منفیباف خودت اتکا نکردی، رفتی سر کار، اما به عمل خودت اتکا نکردی، فکر نکردی که رزق و روزی تو از ناحیه عمل تو میآید بلکه عمیقاً نتیجه کارت را به خداوند واگذار کردی، در آن صورت، آرام آرام ذهنگرایی در تو به میرایی خواهد رسید. مثل این است که کسی به دو پای چوبی تکیه داده، به دو پای چوبی موریانهخورده و هر اندازه که اتکای خود را از آن دو پا میگیرد آنها شروع میکنند به کوچک شدن، در عوض به تناسب این که آن دو پا شروع به کوچکتر شدن میکنند همان فرد، رویش شاهبالی بزرگ را در درون خود آغاز میکند.
توقف در وضعیت زندگی یعنی شلیک به روح زندگی
نکته کلیدی این جاست که فوقالعاده زیبا بیان شده است: «تو مبین که بر درختی یا به چاه / تو مرا بین که منم مفتاح راه.» یعنی تو در وضعیتهای خوب یا بد زندگی خودت توقف نکن. این خوب و بد کردنها کار ذهن است. معلوم نیست که هر کسی که به چاه میافتد مثلاً لغزشی مرتکب میشود خطایی از او صادر میشود یا گناهی میکند فردا هم در همان چاه باقی بماند یا نه. همچنان که اگر کسی صدرنشین شده و بر بالا نشسته و در وضعیتی که به نظر خوب میرسد قرار گرفته معلوم نیست که فردا هم همان جا بماند. در واقع مولانا به ما میگوید دلبسته یا ناامید از وضعیتهای زندگی خود نباشید و هویت و بودنِ خود را به وضعیتهای زندگی گره نزنید، چون اگر تو در قعر چاه هستی و حتی خطایی بزرگ از تو سر زده، گرفتاریهای متعددی داری، تو نباید به آن خطای خودت مدام نگاه کنی و از در ملامت و سرزنش وارد شوی، چون همان هم کار ذهن توست و میخواهد که تو را در قعر آن چاه نگه دارد. خاصیت ذهن این است که میگوید برو و وقتی رفتی به محاکمهات میکشد که چرا رفتی و این چرخه ملامت و سرزنش را تا گسیختگی روانی تو ادامه میدهد؛ بنابراین کسی که میخواهد از این چرخه بیرون بزند نباید در وضعیت زندگی خود توقف کند. نه مغرور به توانمندیهای خود باشد، چون منشأ آن توانمندیها از سوی خود او نیست و نه این که از آن سو بیفتد و از در پریشانی و ناامیدی وارد شود. این همان خوف و رجایی است که ما در ادبیات دینی خود داریم. انسان متوکل، انسانی است که در عین حال که خوف دارد یعنی بیمناک است که وضعیت زندگی خود را چه آن حیات درونی و چه حیات بیرونی که به نظر خوب میرسد به خود منتسب کند، در آن سو به الطاف خداوندی هم رجا و امیدواری دارد و میداند که اگر سختی و بنبستی در زندگی او ظاهر میشود چه حیات درونی و چه آن زندگی بیرونی، گشایشگری وجود دارد، مفتاح راهی که او میتواند گشایشها را در انسان متوکل رقم بزند.