کد خبر: 926319
تاریخ انتشار: ۲۱ شهريور ۱۳۹۷ - ۰۲:۳۲
رفاقت مردان بزرگ مثل کوه استوار و برقرار است. باد و باران و توفان خللی در آن ایجاد نمی‌کند و نمی‌گذارد این کوه‌های پرابهت از هم جدا شوند. مردان وقتی پای رفاقت واقعی و حقیقی به میان آید، جانشان را هم پای رفاقت‌شان می‌گذارند.
احمد محمدتبریزی
رفاقت مردان بزرگ مثل کوه استوار و برقرار است. باد و باران و توفان خللی در آن ایجاد نمی‌کند و نمی‌گذارد این کوه‌های پرابهت از هم جدا شوند. مردان وقتی پای رفاقت واقعی و حقیقی به میان آید، جانشان را هم پای رفاقت‌شان می‌گذارند. رفاقتی شبیه رزمندگان دفاع مقدس که پیمان برادری با هم می‌بستند و جان رفیق، بالاتر از جان خویشتن بود. رفاقت‌ها بوی مردانگی می‌داد و نامردی جایی در مرام‌شان نداشت. هنوز هم در میان جوانان دوستی‌هایی از جنس شهدای دفاع مقدس پیدا می‌شود؛ رفاقت‌هایی محکم، ناب و ناگسستنی، از شادترین لحظات تا سخت‌ترین دقایق، از سفر و زندگی و جهاد تا شهادت.

محمد حمیدی، حسن غفاری و علی امرایی سه رفیق بودند. جبهه‌های مقاومت آن‌ها را گردهم جمع کرده بود تا شرح دلاوری‌شان کنار هم ثبت شود. وجود هر کدام‌شان لبریز از شجاعت بود و جمع سه نفره‌شان لشکری دلیر را می‌ساخت. هر کدام برای رفتن به سوریه و مدافع حرم شدن دلایل خود را داشتند. دلایلی خدایی و معنوی با اهدافی بلندمرتبه که آن‌ها را بیش از هر زمان دیگری به‌هم نزدیک می‌کرد.

علی امرایی چندین بار برای دفاع از حریم اهل بیت به سوریه اعزام شده بود. ترسی از تروریست‌های تکفیری نداشت و شهادت را مزد مجاهدتش می‌دانست. وقتی خانواده‌اش از او می‌خواستند تاریخ اعزامش را عقب بیندازد خیلی جدی می‌گفت: من اگر نروم کی می‌خواهد برود؟

شهید محمد حمیدی به «ابوزینب» معروف بود. ابوزینب نام یکی از مجاهدان عرب‌زبانی بود که دوستی زیادی با شهید داشت. بعد از شهادت این سردار عرب‌زبان، به محمد لقب ابوزینب دادند. شهید حمیدی بار اول که به سوریه رفت پشتش ترکش خورد و مجروح شد. سه ماه بعد برای بار دوم اعزام شد. این بار از ناحیه پا مجروح شد. از یک سمت تیر خورده و از سمت دیگر خارج شده بود.

وقتی برای سومین بار تصمیم به رفتن گرفت تازه بخیه‌های پایش را کشیده بود. رو به مادرش گفت: مادر می‌خواهم بروم. سه بار این جمله را تکرار کرد و گفت: خواب حضرت زینب (س) را دیده‌ام. بار آخر که محمد زخمی شد و برگشت، به مادرش گفته بود لیاقت شهادت نداشتم، چون تو از ته قلبت راضی به رفتن من نیستی! دلت را با خدا صاف کن تا خدا مرا ببرد؛ و مادر هم خواسته محمد را اجابت کرده بود.

شهید حسن غفاری نیز به همسرش گفته بود دوست دارم با زبان روزه و تشنه لب مثل آقااباعبدالله شهید شوم. بار‌ها گفته بود خانم برایم دعا کن، دعا کن به آرزویم برسم. یک سال آخر بیشتر از هر زمان دیگری هوای رفتن به سرش زده بود. به همسرش می‌گفت: «راضی شو من به سوریه بروم، دیگر این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من عاشق شهادت هستم، به هر چیزی که در زندگی می‌خواستم رسیده‌ام. با همه علاقه و دلبستگی که به تو و بچه‌هایم دارم، اما صدای مظلومان شیعه‌ای شنیده می‌شود که احتیاج به یاری دارند. نمی‌توانم آن صدا را بشنوم و بی‌اعتنا باشم. نمی‌توانم ببینم عده‌ای شیعه زیر شکنجه و تیر و تفنگ هستند و من اینجا آرام بنشینم. تو همسر من هستی، من را بهتر و بیشتر از هر کس می‌شناسی، عیب‌های من را یکی یکی بگو و یادآوری کن تا من تمامی عیوبم را برطرف کنم، همیشه در زندگی تلاش کرده‌ام که تو از من راضی باشی، می‌ترسم نارضایتی تو باعث سلب توفیق شهادت از من بشود. من وقتی لباس پاسداری را پوشیدم، خودم را آماده شهادت کردم، حیف نیست به مرگ طبیعی بمیرم...؟»

علی، محمد و حسن در سوریه به هم رسیدند. می‌شد شور و حال شهادت را از چند فرسخی در چشم‌هایشان خواند. حال و هوای اهل زمین را نداشتند و با دریایی از اعتقاد و ارادت پا به میدان نبرد گذاشته بودند. هر کدام جز شهادت چیز دیگری از خدا نمی‌خواستند. اول تیر سال ۹۴، به همراه شهید علی امرایی و شهید حمیدی خمپاره به خودروشان اصابت می‌کند و هر سه آسمانی می‌شوند. هر سه در ماه رمضان و با زبان روزه به شهادت می‌رسند. علی و محمد و حسن رفاقت را در حق هم تمام کردند. کسی از دیگری جلو نزد و با هم به آنچه می‌خواستند، رسیدند. رفاقت این سه مرد از زمین شروع شد و تا بهشت ادامه یافت.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار