سرلشکر شهید سیدموسی نامجو، از نمادهای اخلاص، تخصص وخدمت جهادی در سالیان آغازین تأسیس نظام اسلامی به شمار میرود. او با اراده و عزمی راسخ و اندیشهای پویا و کارآمد توانست در آن دوره خطیر، «ارتش حزبالله» را پایه گذارد و تربیتشدگانی در طراز آن را به جامعه تقدیم دارد. در گفتوشنودی که پیش روی دارید، فرزند ارجمندش دکتر ناصر نامجو به بازگویی پارهای از تحلیلها و خاطرات خود از سیره اجتماعی و اخلاقی پدر پرداخته است. امید میبریم که تاریخپژوهان و علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
پدر را با چه ویژگیهایی به یاد میآورید؟
من تقریباً پنج سال و نیم سن داشتم که پدرم شهید شدند و در همان حد و فهم یک کودک پنج ساله، ویژگیهای ایشان را به یاد میآورم. مخصوصاً در سالهای آخر، ایشان را خیلی کم میدیدیم، چون پدرم نماینده امام در شورای عالی دفاع بودند و باید همواره در جبهه حضور میداشتند و به امام گزارش میدادند. یادم است که ایشان برای تهیه ابزار و وسایل جنگی چند بار به خارج رفتند، ولی نتوانستند به خانه بیایند و پس از دادن گزارش به امام، مستقیماً از فرودگاه به جبهه رفتند. پدرم گاهی از جبهه تلفن میزدند و من صدای خسته همراه با سرفههای خشک ایشان را -که همراه با صدای تیر و انفجار به گوش میرسید- هنوز به یاد دارم. پدرم خیلی کمحرف، آرام و بامحبت بودند و با اینکه مشغله و گرفتاریهای زیادی داشتند، هر وقت به خانه میآمدند، برای ما وقت میگذاشتند و با ما بازی میکردند. ما در کنار هال خانه یک میز فلزی داشتیم که پدرم روی آن کار میکردند و من زیر میز! جالب بود.
چه کار میکردید؟
به ظاهر طبابت میکردم! برای خودم یک کیف بزرگ سیاه شبیه به کیف پزشکان داشتم و یک دفتر و مهر. آنجا مینشستم و نسخه مینوشتم و مهر میکردم! پدرم نسخهها را میدیدند و اگر مورد قبولشان قرار میگرفت، آنها را میپیچیدند! در مجموع پدر وقتی به خانه میرسیدند، به قدری خسته و بیرمق بودند، که موقع خواندن روزنامه خوابشان میبرد! من از شانههای پدر بالا میرفتم و با گوشهایشان بازی میکردم تا وقتی که مادرم اشاره میکردند پایین بیایم و بگذارم پدر استراحت کنند. اینها شیرینترین خاطرات من از پدرم هستند.
از شیوههای تربیتی پدرتان برایمان بگویید؟ در این باره ازچه روشهایی استفاده میکردند؟
پدرم خیلی اهل نصیحت کردن نبودند و ما بیشتر از روی رفتار و حرکات ایشان درس میگرفتیم. حضور فیزیکی پدر و مادر در زندگی فرزند خیلی مهم است، اما مهمتر از آن حضور معنوی و قدرت تأثیرگذاری آنهاست. پدرم رکن خانواده و فامیل و وجودشان فوقالعاده تأثیرگذار بود. ایشان سعی میکردند با مشارکت دادن فرزندان در امور خانه، احساس مسئولیت را در آنان تقویت کنند. یادم است مثلاً وقتی هندوانه تقسیم میکردند، تکههای کوچک را به دست من میدادند که به دیگران بدهم و به این ترتیب در کارها مشارکت کنم. خودشان هم بسیار احساس مسئولیت میکردند و غیر از خانه و خانواده و اقوام و دوستان و همسایهها، در دانشگاه افسری هم که بودند، سرنوشت تک تک دانشجوها برایشان مهم بود و دلشان میخواست همه آنها از نظر علمی به سطوح بالا راه پیدا کنند. به همین دلیل حتی روزهای جمعه و تعطیل هم، سه چهار ساعت وقتشان را به رسیدگی به امور دانشگاه اختصاص میدادند. بعد از خانواده، مهمترین دغدغه پدرم، دانشکده افسری و دانشجویان آن بودند، بهطوری که حتی وقتی در دانشگاه حضور هم نداشتند، از طریق بیسیم در جریان امور قرار میگرفتند. وقتی در دانشگاه بودند، در اتاقشان به روی همه باز بود و هیچکسی برای تماس و ارتباط با پدرم با مانعی روبهرو نمیشد. ایشان برای همه وقت میگذاشتند و برای دانشجویان، واقعاً پدری میکردند. من گاهی اوقات همراه ایشان میرفتم و از طرز رفتارشان با دیگران، چیزهای زیادی یاد میگرفتم و بعدها سعیکردم در زندگی، از آن رفتارها الگوبرداری و آنها را رعایت کنم. پدرم بسیار مرد بادرایت و مدیر و مدبری بودند.
نکته خاصی از شیوههای تربیتی پدرتان یادتان هست؟ موردی که خاص و جالب باشد؟
بله. در دورانی که پدرم به عنوان وزیر دفاع از مجلس رأی اعتماد گرفته بودند، عکس ایشان در روزنامهها چاپ شده بود. یادم است که من دور عکس پدرم گل و بته کشیدم، ولی برای بقیه ریش و سبیل گذاشتم. پدرم مرا دعوا کردند و گفتند: هرگز نباید کسی را مسخره کنم. یادم است که آن روز هم خیلی ترسیدم، هم غصه خوردم، اما همان واکنش پدرم باعث شد که دیگر هرگز به خود اجازه ندهم کسی را مسخره کنم. پدرم واقعاً متدین بودند و به همین دلیل هم حرفهایشان تأثیرگذار بود. با اینکه من و خواهرم خیلی کوچک بودیم، اما موقع نماز، ایشان جلو میایستادند و ما پشت سرشان نماز میخواندیم تا به خواندن نماز جماعت عادت کنیم. پدر فقط در هنگامی که ضرورت ایجاب میکرد که جای دیگری بروند و مأموریت یا کار مهمی را انجام بدهند، نماز جمعه را ترک میکردند، وگرنه یادم نمیآید ایشان نماز جمعهای را نرفته باشند. خواهرهایم که سنشان از من بیشتر بود و پدرم را هم بهتر از من درک کردند، ایشان را عاشقانه دوست داشتند و طرز تفکر پدرم را دربست و بیچون و چرا قبول داشتند. حرف ایشان نه تنها در خانواده که در فامیل، حجت بود. پدرم شخصیت جامعالاطرافی داشتند. یادم است در همان عالم کودکی میدیدم که همواره در دعاهایشان از خدا آرزوی شهادت میکردند. من نمیدانستم شهادت چیست، اما از اخلاص پدرم حس میکردم که اوج سرافرازی یک انسان آرمانگرا شهادت است.
از نگرانیها و دغدغههای پدرتان چه به یاد دارید و بعدها چه شنیدهاید؟
همانطور که اشاره کردم، پس از خانواده و فرزندان، مهمترین دغدغه پدرم سرنوشت و تعلیم و تربیت دانشجویان ایشان در دانشگاه افسری بود. پدرم همواره نگران معیشت مردم فرودست بودند و سعی میکردند برای پرسنل وزارت دفاع زندگی بهتری را فراهم کنند. یادم است یکی از افراد تحت فرماندهی پدر در جبهه بودند و پدر دو سه پیت نفت را در صندوق فولکس قورباغهای خود میگذاشتند و میبردند و به خانواده ایشان تحویل میدادند و مراقب بودند که آنها از لحاظ معیشت، به تعب و سختی نیفتند. برای پدرم رسیدگی به مردم و انفاق، یکی از بزرگترین وظایف محسوب میشد. همانطور که اشاره کردم، دانشجویان پدرم خیلی راحت میتوانستند مشکلاتشان را با ایشان مطرح کنند. پدر در عین مهربانی، بسیار قاطع بودند و در عین حال که از نظر کمک هزینه و مرخصی، نهایت همراهی را با دانشجویان میکردند، همیشه میگفتند: باید درس بخوانید و بدون تلاش و زحمت، از نمره خبری نیست! ایشان بسیار عادل بودند، به همین دلیل حاضر نمیشدند بدون تلاش، به کسی نمره بدهند.
در دانشگاه افسری به همت شهید نامجو غیر از دروس نظامی، احکام و مبانی دینی و تحلیل تاریخ هم تدریس میشد. علت چه بود و نتیجه کار را چگونه تحلیل میکنید؟
پدرم به برنامه و استراتژی اهمیت زیادی میدادند و میگفتند: دانشجو قبل از اینکه با فنون نظامی و جنگی آشنا شود، باید بداند که چرا میجنگد و هدف از جنگیدن چیست. برای دستیابی به این مقصود، دانشجو باید طبیعتاً با مبانی و معارف دینی آشنایی کافی و وافی داشته باشد و مجهز به آرمان و تفکری ارزشمند باشد تا تواناییهای نظامی او در خدمت هدف والایی قرار بگیرد و صرفاً به عنوان یک نظامی، اطاعت کورکورانه نداشته باشد. به همین دلیل اندیشمندترین فرماندهان ارتش و سپاه، در زمره شاگردان پدرم هستند. بعضی از افراد کوتهبین، از جمله بنیصدر به تمسخر گفته بودند: نامجو، دانشگاه افسری را با فیضیه اشتباه گرفته است! با این همه پدر از اصول خود دست برنداشتند. مهم این بود که دانشجوها، ایشان را خیلی دوست داشتند و بنابراین این حرفهای گزنده، تأثیری نداشتند. پدر همیشه آخر کلاس میماندند و درباره دین و اخلاق با دانشجوها صحبت میکردند. آنها هم با طیب خاطر میماندند و پای حرفهای ایشان مینشستند.
پدر از سویی به تخصص در حد بالا، بسیار اهمیت میدادند و از سوی دیگر ایمان، اعتقاد، عشق به مردم، وفاداری و شوق به خدمت را، لازمه کار جهادی میدانستند. وزرای دولت شهید رجایی، ترکیب دلپذیری از این ویژگیها بودند. اغلب آنها در عین برخورداری از تخصص بسیار بالا، به شکلی واقعی و نه در حد شعار، سادهزیست و نسبت به مناصب، شهرت، مقام و مادیات بیتوجه بودند و حرف و عملشان یکی بود. به همین دلیل هم افراد شجاعی بودند.
شما به عنوان یک پزشک با دردمندترین افراد جامعه سر و کار دارید. این ویژگیهای پدر چقدر به شما منتقل شدهاند؟
من تلاشم را میکنم تا جایی که امکان دارد، دردی را درمان کنم. سعی میکنم مثل پدرم با مسائل برخورد عقلانی داشته باشم و کمتر دچار احساسات بشوم. تلاش میکنم ساده زندگی کنم و در حل مشکلات مردم بکوشم. من تردید ندارم که بعد از لطف خدا، نان حلال پدر و تلاشها و زحمات شبانهروزی و طاقتفرسای مادرم سبب گردیده که بهرغم آنکه در معرض گرفتن رانتهای مختلف قرار گرفتهام، وسوسه نشوم. خونی که از پدر در رگ فرزندانش جاری میشود، بدجوری دست و پای آنها را میبندد. به نظر من نان حلال و طرز رفتار پدر و مادر، خیلی در تربیت کودک نقش دارند.
به تلاشهای مادرتان در تربیت فرزندان اشاره کردید. بد نیست کمی بیشتر در این باره توضیح بفرمایید.
مادرم انصافاً خیلی پاک و طیب و طاهر زندگی کردند و یادم است زندگی ما بعد از وزارت پدرمان، به مراتب سادهتر از قبل شد. تنها چیزی که از وزارت پدر نصیب خانواده شد، نگرانی بود و خستگی و کار شدید ایشان، در حالی که عدهای متأسفانه این مناصب را حق خود و خانوادهشان میدانستند و میدانند و اینگونه پستها را ملک ابدی خود میپندارند، در حالی که منصب، واقعاً جز احساس مسئولیت سنگین و خستگی چیز دیگری نیست. بیاعتنایی به دردها و مشکلات مردم، سرانجام خوبی را برای کسانی که حقوق آنان را پایمال میکنند، به دنبال نخواهد داشت.
شما و خواهر و برادرهایتان کوچک بودید که پدرتان شهید شدند، بنابراین نقش مادر در تربیت شما بسیار مهم است. از شیوههای تربیتی ایشان بگویید؟
مادرم زنی بسیار فهیم، صبور، مدیر و در یک کلام شیرزنی واقعی هستند که توانستهاند با هوش سرشار، صلابت پدر و مهر مادری را در هم بیامیزند. مادرم هرگز خطایی را نادیده نمیگرفتند و در عین حال روشهای مخرب سرزنش و تهدید، در روش تربیتی ایشان جایی نداشت. ایشان با لطف خدا و به مدد هوش ذاتی سرشار توانستند از پس همه مشکلات و نارساییهای زندگی برآیند.
رابطه پدر با والدینشان چگونه بود؟
پدربزرگ و مادربزرگم همواره از ایشان راضی بودند و در حقشان دعای خیر میکردند. پدر پشتکار عجیبی داشتند و در گرما و سرما، لحظهای از تلاش برای تأمین معاش خانواده دست برنمیداشتند. یکی از دوستان ایشان میگوید: مدرسه که میرفتیم، من یک روز دیدم که او با ژاکت کهنه در کنار خیابان ایستاده و شیرینی میفروشد! پرسیدم: «سید! مگر فردا امتحان نداریم؟» و او جواب داد: «مگر شب امتحان نباید کار کرد؟» در آن دوره، پدرم برای تأمین معاش خانواده تلاش میکردند و در عین حال، همیشه هم نمرههایشان عالی بود.
در یک جمعبندی کلی و با توجه به ویژگیهای پدرتان، برای نسل فعلی چه پیامی دارید؟
به نظر من در کنار ایمان به خدا و امید به یاری و نصرت او، باید به عنوان یک مسلمان، علم و آگاهی خود را بالا ببریم و بر اساس برنامههای دقیق و علمی کار کنیم تا با کمترین هزینه، بهترین نتایج را بگیریم. نظم و انضباط و شعور اجتماعی، رمز پیشرفت فردی و اجتماعی است و باید در این زمینهها به شکلی جدی و گسترده فرهنگسازی شود. ما با علم و اندیشه و بینش بالا و خودباوری است که میتوانیم کشور را از چنگ مشکلات عدیدهای که گرفتارش شده نجات بدهیم و چارهای نداریم جز اینکه مثل شهدا ایمان و آرمانهای بلند داشته باشیم و با اخلاص کار کنیم و از سختیها نهراسیم.