«گام آهو را بگیر و رو معاف/ تا رسی از گام آهو تا بناف/ زین روش بر اوج انور میروی/ای برادر گر بر آذر میروی/ نه ز. دریا ترس نه از موج و کف/، چون شنیدی تو خطاب لا تخف/ لا تخف دان چونک خوفت داد حق/ نان فرستد، چون فرستادت طبق.»
مولانا در این ابیات زیبا از مثنوی معنوی راه رشد و گذر از ترسها را به ما یاد میدهد. مسئله گام در عبور از ترسها مسئله مهمی است. در همان بیت اول میگوید: «گام آهو را بگیر و رو معاف/ تا رسی از گام آهو تا بناف» اگر دقت کنیم هر کدام از ما در هر لحظه از زندگی که باشیم در حال گام زدن هستیم. ممکن است کسی بگوید من خیلی وقتها هیچ گامی نمیزنم، اما اگر همان فرد که فکر میکند ساکن است تأمل و دقت کند میبیند که یک لحظه در درون خود ساکن نبوده است. ما حتی در خوابها و رؤیاهایمان هم در حال گام زدن هستیم. در بیداری هم همین طور. میبینید که فرد در جایی نشسته است، اما مدام در درون خود گامهایی را به سمت موضوعی یا مسئلهای یا ترسی یا نگرانیای یا خیالی برمیدارد.
تو گامهایی هستی که برمیداری
یکی از کارهایی که میتوان انجام داد این است که من ببینم اولاً سکونی در من وجود ندارد و هر لحظه من در حال گام زدن به سمتی هستم و در ثانی متوجه باشم که این گامها به چه سمت و سویی میرود. چون در نهایت سرنوشت مرا همین گامهایی تعیین میکند که اکنون برمیدارم، یعنی اینکه من اگر در خود شکوفا میشوم مدیون و مرهون همین گامهاست، بنابراین نباید آنها را دستکم گرفت. مثلاً آیا یک کوهنورد که به قلهای میرسد میتواند بگوید یک گام او بیارزش است؟ اگر او بگوید یک گام اول بیارزش است، چیز مهمی که میشود از او پرسید آیا او با همین یک گام به آن قله نرسیده است؟ یعنی کافی است در سلسله گامهایی که به سمت قله برداشته شده یک گام از وسط یا اول یا آخر حذف شود در آن صورت انفصالی پدید میآید و کوهنورد به قله نخواهد رسید. همین مثال درباره فضای درون ما و نقشی که فضای درون در رشد ما بازی میکند نیز صادق است. یک دم یا یک نفس هم در سرنوشت و شکوفایی ما اثر میگذارد، مهم است که تو آن دم را چگونه میکشی. آگاهانه میکشی یا ناآگاه. در این دنیا میلیاردها و میلیونها آدم آمدهاند و رفتهاند، اما از این قافله کم بودهاند که ارزش گام یا دم را بدانند. یکی از این میان متوجه شده است که اساساً هستی و بودن او به همین دم گره خورده و بنابراین گفته است: «هر نفسی که فرو میرود ممدّ حیات است و، چون بر میآید مفرّح ذات، پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمتی شکری واجب.»
گام تو تعیین میکند ترسهایت فربه شوند یا لاغر
مسئله گام در عبور از ترسها یا گرفتار شدن در آنها مسئله مهمی است. وقتی میترسی در واقع در ذهن میترسی، آدم کجا میترسد؟ در ذهن تاریک اندیش. بدترین اتفاق ممکن در کجا تصور میشود؟ در ذهن. شما بدترین اتفاقات عالم را در جنگها و خونریزیها به یاد بیاورید. این خونریزیها و وحشیگریها از کجا برخاسته است. ایده این درگیریها از کجا برخاسته است. ذهن است که تاریکی را میآفریند و آن را تبدیل به واقعیت میکند و بعد همان ذهن تو را به یاد میآورد که شرایط چقدر میتواند بحرانی باشد. اما برای عبور از این واهمه به دو مسئله باید دقت کنی، اینکه اولاً تو هیچ وقت ساکن نیستی و در هر لحظه گام برمیداری و در ثانی ببینی این گامها به چه سمتی است. آیا گامهایی که تو بر میداری در نهایت به فربهی ترسها میانجامد یا نه، آنها را لاغر میکند؟
مولانا میگوید: «گام آهو را بگیر و رو معاف/ تا رسی از گام آهو تا بناف/ زین روش بر اوج انور میروی/ای برادر گر بر آذر میروی» تو اگر به دنبال عطر ختن میگردی باید گامهای آهو را تعقیب کنی. اگر گامهای گورخر را دنبال کنی به آن عطر نخواهی رسید. اگر دنبال این هستی که از تاریکی بگذری نمیتوانی با تاریکی به ستیز با تاریکی بروی. نمیتوانی با تولید نگرانی و هراس بر ترسهایت غلبه کنی. اگر تو رو به سوی شمال داری به شمال خواهی رسید و اگر رو به سوی جنوب داری به جنوب خواهی رسید، همچنان که اگر از کسی بپرسیم توقع رسیدن به شمال وقتی ما رو به جنوب داریم چقدر منطقی است؟ او خواهد گفت: همه آنهایی که به شمال رسیدهاند رو به سوی شمال داشتهاند. در فضای درون ما هم این نسبتها برقرار است. اگر برای خودت و دیگران، تشویش و نگرانی تولید میکنی و همزمان میخواهی به آرامش هم برسی، در واقع میخواهی با دنبال کردن جنوب به شمال هم برسی.
لا تخف در اتصال با خالق
«نه ز. دریا ترس نه از موج و کف/، چون شنیدی تو خطاب لا تخف/ لا تخف دان چونک خوفت داد حق/ نان فرستد، چون فرستادت طبق».
این ابیات از جمله زیباترین و عمیقترین ابیات مثنوی هستند. وقتی تو جهتِ گامهایت را میشناسی و اولاً چنان روی هر گام آگاه هستی که آن گام را بیارزش نمیکنی و در ثانی سوی و جهت همان گام را هم میدانی به کجاست، اتفاقی که برای تو میافتد این است که هراسهای تو ذایل میشود و از بین میرود. هراس چه زمانی پدید میآید؟ وقتی تو ندانی به کجا میروی و از آن سو تصور کنی این دیگران هستند که سمت و سوی زندگی تو را تعیین میکنند، مثل کسی که در فضای مه آلود و نامشخصی گام برمی دارد، اما اگر کسی انتخابگرانه زندگی کند، در آن صورت او چه هراسی خواهد داشت. وقتی من اتصال عمیقم را با خالق هستی که میدانم این هستی هم در ارتباط با خالق قرار دارد آگاهانه بدانم و بدانم در هر وضعیتی این اتصال برقرار است و طوفانیترین و دشوارترین آب و هوا نمیتواند آن نور را خاموش کند در آن صورت من در یک وضعیت آرامش بخشی قرار خواهم گرفت.
ترس در ابهام به وجود میآید
اگر دقت کنیم میبینیم که ترس همیشه در فضاهای مهآلود و نامشخص و افقهای مبهم روی میدهد. مشکل ما این است که فکر میکنیم افق یعنی آنچه در بیرون میبینیم، در صورتی که افق هر کسی آن چیزی است که در درون به آن رسیده است. اگر تو به افق ناامیدی و افسرده دلی برسی بیرون را هم با همان متر و معیار خواهی دید و برعکس اگر کسی امیدوار باشد جهان را نیز امیدوارانه خواهد دید. ما فکر میکنیم همه در این دنیا چیزهای برابر میبینند، اما در حقیقت هر کس همان را میبیند که میخواهد و این تفاوتها از تفاوت افقها میآید. اگر افق من و تو به سمت و سویی دیگر تغییر کند دیگر همانهایی را نخواهیم دید که پیشتر میدیدیم. مثل این میماند که کسی به یکباره از وضعیت پشت کردن به آفتاب بیرون بیاید و رو به سوی آفتاب کند، اولین اتفاق این است که او دیگر سایه خود – ترسها- را نخواهد دید و منظرهایش در زندگی تغییر خواهد کرد.