در گفتوگو با جانباز مرتضی حسینی، نامی از شهید فرهاد شعبانی همشهری او به میان آمد که در عملیات محرم آسمانی شده بود. فرهاد شعبانی بیش از یک سال در جبهه حضور داشت و در عملیات محرم تکتیرانداز بود. در آن عملیات فرهاد با اصابت ۱۱ ترکش مجروح شد و به پشت جبهه منتقل و بعد از مدتی در بیمارستان لنگرود بستری شد، اما عفونت شدید بدنش را فرا گرفت و این بار او را به بیمارستانی در تهران منتقل کردند که در همان بیمارستان به تاریخ ۱۳ فروردین ماه ۶۲ به شهادت میرسد. برای آشنایی با شهید فرهاد شعبانی با برادرش محمد شعبانی به گفتوگو نشستیم. روایت این برادر شهید را پیش رو دارید.
پدر مشوق فرزندان برای حضور در جبهه
فرهاد مشوق همه ما برای ادامه تحصیل بود، خودش هم به درس اهمیت میداد، بهرغم اهمیتی که برای تحصیل قائل بود، اما سال چهارم دبیرستان بود که تحصیل را رها کرد و عازم جبهه شد، البته پدرم هم در جبهه جنوب بود. با توجه به تجربهای که در نظام و ژاندارمری داشت، بر خود لازم دانست که به جبهه برود. برادرانم فرهاد و فردین وقتی دیدند پدر خودش رزمنده است و در جبهه حضور دارد، تشویق شدند به جبهه بروند و همه مسئولیتهای خانه به دوش مادر افتاد؛ در واقع برای ما هم پدر بود و هم مادر. الان هم مادرم خاطراتی از آن روزها برایمان تعریف میکند که شنیدنی است. سختیهای زیادی کشید با هفت بچه قد و نیمقد در حالی که امکانات رفاهی هم نداشتند؛ نه برقی بود و نه آب لولهکشی و بهداشتی. وقتی اینها را تعریف میکند میفهمیم که چقدر سختی کشیده است. ما خودمان زمین کشاورزی نداشتیم و برای امرار معاش روی زمینهای مردم کار میکردیم.
عاشق خدمت به مردم بود
فرهاد دوست داشت درس بخواند و علامه شود، دوست داشت علمش را در اختیار دیگران هم قرار دهد، عاشق خدمت به مردم بود، همیشه سعی میکرد چیزی بیاموزد، به بزرگترها احترام میگذاشت، رفتار و گفتارش بالاتر از همسالانش بود. به قرآن خیلی علاقه داشت، برنامه درسهایی از قرآن آقای قرائتی را همیشه گوش میکرد.
۱۱ ترکش خمپاره در بدن داشت
فرهاد بیش از یک سال در جبهه حضور داشت. در عملیات محرم در منطقه موسیان تکتیرانداز بود. در آن عملیات یک خمپاره دشمن نزدیک آنها منفجر میشود که چند نفر از اهالی کومله و دوستان فرهاد شهید میشوند و ۱۱ ترکش هم به خودش اصابت میکند و مجروح و به پشت جبهه منتقل میشود. مدتی هم در بیمارستان لنگرود بستری میشود، اما عفونت شدید بدنش را فرا میگیرد و او را به بیمارستانی در تهران منتقل میکنند. در همان بیمارستان هم به شهادت میرسد. خودمان در بیمارستان کنارش بودیم. مادرم تا ۱۱ فروردین در بیمارستان کنارش مانده بود که دکتر معالج به مادرم میگوید شما بروید منزل و استراحت کنید. مادرم میآید و دو روز بعد فرهاد شهید میشود. دقیقاً روز ۱۳ فروردین ۶۲ برادرم شهید شد.
جلب رضایت مادر
فرهاد با جمعی از دوستانش از کومله تصمیم گرفتند با هم راهی جبهه شوند. با توجه به اینکه قبلاً پدرمان هم جبهه بود مادرم ابتدا مخالفت کرد. روز اعزام باز فرهاد برای جلب رضایت مادر آمد، گفت: من برای حضور در جبهه احساس تکلیف میکنم، اما اگر رضایت ندهید، نمیروم، چون اعلام رضایت شما برای من ارجح است که مادر گفت: من راضی هستم. هر طور صلاح میدانی عمل کن و او رفت.
پایگاه مسجد
فرهاد مسجد را پایگاه خوبی برای تعلیم و تربیت میدانست، کلاسهای قرآن که خودش مدرس آن بود و کلاسهای اخلاق را در مسجد برگزار میکرد. مسجد پایگاه همه چیز بود، آن موقع همه کارهای عمومی را در مسجد انجام میداد، مثل جمعآوری کمک برای محرومان، مثل جذب نیرو برای اعزام به جبهه؛ درواقع مسجد برایش پایگاه اصلی بود. حتی ایام محرم خیلی اعتقاد به حرکت دستجات عزاداری در شب در خیابانها نداشت، میگفت: این کار برای مردم ایجاد مزاحمت میکند، اما در داخل مسجد اقامه عزا میکرد.
۱۳ بهیاد ماندنی
ما هیچ وقت در سیزده فروردین بیرون نمیرویم. هنوز حال و هوای فروردین سال ۶۲ در ذهنمان است که در بیمارستان تهران کنار فرهاد بودیم، ۱۳ فروردین برای ما یک روز بهیادماندنی است و خانه میمانیم و یاد فرهاد را گرامی میداریم.