ماجرای بازگشت حاج ستار ابراهیمی فرمانده گردان حضرت علی اصغر (ع) از مهلکه عملیات کربلای ۴ ماجرایی معروف در بین رزمندگان همدانی است. در اولین ساعات این عملیات از میان قایقهای گردان علیاصغر، تنها قایق حاج ستار به مقصد میرسد و در ساحل دشمن نیز اندک شمار نیروهای حاجی به اسارت دشمن درمیآیند. این بین تنها اوست که خود را داخل یک کشتی به گل نشسته مخفی میکند و چند روز بعد با شنا به ساحل خودی برمیگردد. پیشتر گفتوگویی با یکی از رزمندگان همدانی در این خصوص منتشر کرده بودیم و در این شماره به معرفی کتاب «دهلیز انتظار» میپردازیم که به ماجرای حاج ستار در کربلای ۴ میپردازد.
دهلیز انتظار به قلم حمید حسام، نویسنده سرشناس حوزه دفاع مقدس است. وی روایتی داستانی برای کتاب خود برگزیده و با توضیحی کوتاه در خصوص موضوع کتاب، داستان آغاز میشود. «کشتی تا گلو میان گل نشسته بود، اما با همه سنگینیاش مثل پرکاهی روی دستهای اروند بود، امواج سینه میکشیدند و کوهه کوهه خودشان را میکوبیدند روی بدنه زنگ زده و پوسیدهاش. کم کم آب از دیواره کشتی بالا میکشید، به جان سوراخها میافتاد، سرریز میشد و زانوهای زخمی ستار را در خود فرو میبلعید.»
داستان از اوج آغاز میشود؛ از همان جایی که حاج ستار خودش را داخل کشتی به گل نشسته در حاشیه اروند (ساحل جزیرهامالرصاص) مخفی کرده و مترصد فرصتی است تا به سمت ساحل خودی شنا کند. حاجی زخمی است و از سوراخی که در بدنه کشتی نشسته چگونگی زدن تیر خلاص به دوستانش را دیده و از این حیث روحش هم زخمهایی کاری برداشته است. خصوصاً اینکه یکی از رزمندگان تحت امرش که به شهادت میرسد، برادر کوچکترش صمد ابراهیمی است.
«افسر عراقی نوک سبیلش را تاب داد. از شک درآمد و پوتین روی سینه صمد گذاشت و فشار داد. صمد تکانی خورد. افسر عراقی یک قدم عقب کشید و قدری دو پایش را از هم باز کرد. ستار سر چرخاند و چشمانش را بست. افسر سر صمد را نشانه رفت و ماشه را چکاند. صدای دو تیر متوالی پلکهای ستار را باز کرد. صدا تا مغز استخوانش نشست.»
حاج ستار از داخل کشتی و از درزی که روی بدنه آن قرار داشت، شاهد تیر خلاص خوردن صمد برادرش و تعداد دیگری از نیروهایش میشود، اما او که جز کلت کمری دیگر سلاحی برایش باقی نمانده بود با زخمهایی که روی بازو، زانوها و تنش نشسته بود، در آن شرایط کاری از دستش برنمیآمد جز دیدن و اشک ریختن.
دهلیز انتظار یک داستان خطی نیست. مرتبط به دوران گذشته و خاطرات حاج ستار میرود و دوباره به زمان حال برمیگردد. از این رو این کتاب به نوعی معرفی اجمالی زندگی شهید ستار ابراهیمی نیز به شمار میرود. همچنین روایت به شب عملیات کربلای ۴ هم برمیگردد تا خواننده بداند چه شرایطی باعث شده تا قهرمان کتاب «حاج ستار» در این دهلیز انتظار گیر بیفتد. «چیتساز خواست حرفی بزند که آسمان گله به گله روشن شد. منورهای خوشهای آسمان را انگار چراغانی کرده باشند. چشمان ستار دوباره روی زنجیر قایقهای پشت سرش گرد شد. چیتساز چنگی به ریشهای خرمایی و بلندش انداخت و در حالی که نیمنگاهی به منورهای سوزان داشت نگاهی به دوردست به جزیرهامالرصاص کشید...»
بخشهایی از کتاب نیز به کشمکش درونی حاج ستار با خودش میپردازد. این بخش بیشتر از قوه تخیل نویسنده سرچشمه میگیرد تا هم داستان و روایت را پیش ببرد و هم بحثهای اعتقادی را مطرح سازد. «آره تو چی؟ تو هم با اونا بودی، تا لحظه آخر هم جنگیدی. اما کی قبول میکنه از میان این همه آدم که شهید و اسیر شدند، فقط تو زنده بمونی و برگردی؟... من به تکلیفم عمل کردم، شاید تقدیر این بوده که تا حالا بمونم، اقلاً وجدانم راحته.»
سر آخر نیروهای ایرانی که گویا از گزارش دو غواص بازگشته از مهلکه کربلای ۴ متوجه زنده بودن حاج ستار میشوند، از طریق یک مداح آذریزبان که از ساحل خرمشهر بلندگو به دست گرفته بود، در قالب مداحی به ستار میرسانند که قصد فرستادن غواصها برای کمک به او را دارند. حاج ستار که متوجه این موضوع میشود، ابتدا با دو غواص عراقی که برای گرفتن او پیشدستی کرده بودند روبهرو میشود و با کشتن یکی از آنها، راه برای آمدن دو غواص لشکرالمهدی و بازگشت حاج ستار فراهم میشود. «دستهای ستار که میان گره دستهای غواصها افتاد، آرامش به تنش نشست. راست به سمت خرمشهر پا زد. فقط چشمانش از آب بیرون بود و هلال باریک ماه را که بالای آسمان شلمچه ایستاده بود، میدید.»