سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: مولانا در مثنوی این حکایت عجیب را که در حقیقت حکایت ماست، میآورد: «آنچنان که گفت: مادر بچه را/ گر خیالی آیدت در شب فرا/ یا به گورستان و جای سهمگین/ تو خیالی بینی اسود پر ز. کین/ دل قوی دار و بکن حمله برو/ او بگرداند ز. تو در حال رو/ گفت: کودک آن خیال دیو وش/ گر بدو این گفته باشد مادرش/ حمله آرم افتد اندر گردنم/ ز. امر مادر پس من آنگه، چون کنم/ تو همیآموزیم که چست ایست/ آن خیال زشت را هم مادریست.»
ماجرا از این قرار است که یک مادر، شب هنگام به بچهاش که از دیو- که در واقع خیال ذهن خودش است- میترسد، میگوید شب به محض این که دیو را دیدی تو نترس و به آن حمله کن، چون به محض این که تو به آن دیو- یا درستتر بگوییم خیال ترسناک دیو- حمله کنی در همان آن دیو از تو روی برمیگرداند و آن وقت تو راحت میشوی، اما آن کودک که بسیار از دیو- یا درستتر بگوییم از خیال دیو- میترسد، از مادر میپرسد اگر آن دیو هم مادری داشته باشد که به او دقیقاً مثل تو توصیه کرده باشد که به من حمله کند آن وقت تکلیف چه خواهد بود؟!
آیا آگاه هستم که ترسیده و ترساننده یک نفر است؟
احتمالاً من و شما از خودمان میپرسیم عجب بچه نادانی! اصلاً نمیداند آنچه که به ذهنش خطور میکند یک تصویر و خیال است و چطور یک تصویر ذهنی و خیالی میتواند صاحب مادر باشد و به او توصیه کند که اگر کسی به تو حمله کرد تو هم به او حمله کن. ما پیش خودمان میگوییم این بچه نابالغ به لحاظ فکری و معرفتی آگاه نیست که آنچه از او میترسد آفریده ذهن خودش است. خیالاتی در سر دارد و آن دیو را هم خودش خلق میکند، چطور چیزی به این روشنی را نمیفهمد، چطور نمیداند ترسیده و ترساننده در حقیقت یک نفر هستند.
حالا اجازه بدهید که این کودک را رها کنیم و به متن زندگی واقعی خودمان بیاییم. به اعمال و رفتار و حرکتهایمان توجه کنیم که ما از چه میترسیم؟ میتوانید یک لیست یا فهرستی از چیزهایی که شما را میترساند فراهم و خوب دقت کنید که این ترسها چطور در شما ایجاد میشود. فرض کنید شب شده است و من از این میترسم که اگر از محل کارم اخراج شوم چه میشود؟ اگر اخراج شوم تکلیف زن و بچهام چه میشود؟ چطور میتوانیم اجاره خانهمان را پرداخت کنیم؟ در آن صورت چیزی هم برای خوردن نخواهیم داشت. وقتی این فکرها به ذهنم خطور میکند من بلافاصله میترسم و ممکن است عرق کنم یا دچار تپش قلب شوم. ممکن است با این افکار و خیالاتی که به دنبالهاش میآید دچار بیخوابی شوم و نتوانم بخوابم. فرض کنید که یک خانم باردار در شب به چه فکر میکند؟ اگر بچهام هنگام زایمان با سهلانگاری پزشکان دچار معلولیت شود من چه خاکی باید بر سرم بریزم؟ اگر برای خودم اتفاقی بیفتد چه؟ اگر نتوانم صورت بچهام را ببینم و به هوش نیایم؟ با همین افکار زن باردار دچار ترس میشود و احساس تنگی نفس میکند. هر کسی در زندگی خودش، چه لحظههایی که میخواهد بخوابد، چه لحظههایی که از خواب بیدار میشود و چه در طول روز، میتواند ردّ و نشانه دهها و صدها خیال را بزند که او را میترساند و دچار وحشت میکند.
آیا خیالآفرینی، زندگی را پیشبینیپذیر میکند؟
حالا ممکن است که وقتی به من میگویند مرد حسابی! تو چرا آخر تا این حد آدم ناآگاه و ناهشیاری هستی که متوجه نیستی خودت داری خودت را میترسانی و خودت، خودت را داری قبض روح میکنی و زندگی را به یک حوضچه درد و مصیبت تبدیل میکنی آنهم با خیالآفرینیهای موهوم و مداوم، من مثل همان بچه کوچکی که در برابر مادرش میگوید «اگر آن دیو خیالی هم مادری داشته باشد که به او بگوید تو هم به او حمله کن تکلیف من چیست؟» من هم عذر و بهانه بسیاری بیاورم که چه کنم؟ من به واسطه این خیالها زندگی را برای خودم پیشبینیپذیر میکنم. واقعاً یک روز از خودتان بپرسید که فایده این خیالآفرینیها چیست؟ چه فایدهای دارد که من خودم، خودم را بترسانم؟ فرض کنید من میترسم که مرا از محل کارم اخراج کنند. من به جای این که با این ترس مقابله کنم یعنی همان توصیهای که آن مادر به کودک خود میکند در برابر او زانو میزنم و عرق میکنم، به جای این که بدانم ریشه این ترس در من چیست؟ من چرا میترسم مرا از محل کارم اخراج کنند؟ آیا احساس حقارت میکنم؟ یا نه، کارم را بلد نیستم؟ اگر کارم را بلد نیستم خب چرا نمیروم کارم را به درستی یاد بگیرم، یا این که کاری که متناسب با استعدادهای من است فرابگیرم؟ و اگر کارم را بلد هستم، چرا باید بترسم؟ میتوانم به موقعیتهای کاری دیگر در جاهای کمحاشیهتر فکر کنم و فرض که اصلاً این موقعیتها موجود نباشد باز ترسیدن چه کمکی به من میکند؟ اگر من عمیقاً متوجه شدم که ترسیدن از زندگی کردن هیچ کمکی به من در زندگی نمیکند در آن صورت نباید یک بار برای همیشه در برابر این ترس بایستم و نترسم و در حقیقت دست به خیالآفرینی نزنم؟ یعنی مثلاً کسی که کار بلد نیست و میترسد که از محل کارش اخراج شود زمانِ بیخوابی و استرس شبانه را به مطالعه و آموختن مهارت بگذراند. آیا این کار عملی، منطقی و درست، زندگی این فرد را پیشبینیپذیر میکند، یا این که فرد مدام در خیالات خود غرق شود و شبانهروزی خود را بترساند؟
هرزگردی ذهنی، آب دادن به بوتههای بیثمر است
به این نکته دقیق هم بیندیشید که وقتی ما مرتب خودمان را از زندگی کردن میترسانیم- و حتی ترس از مرگ هم در حقیقت ترس از زندگی است، چون مرگ هم مرحلهای در زندگی ماست- توان و زمان و عمر و درونمایه زندگی خود را صرف ولگردی و هرزگردیهای بیثمر ذهنی میکنیم، مثل این است که باغچه خانهمان را رها کردهایم و به بوتههای خار آب میدهیم. مولانا در مثنوی به زیبایی به این موضوع اشاره میکند که: «هوش را توزیع کردی بر جهات/ مینیرزد ترهای آن ترهات/ آب هُش را میکشد هر بیخ خار/ آب هوشت، چون رسد سوی ثمار/ هین بزن آن شاخ بد را خو کنش/ آب ده این شاخ خوش را نو کنش/ هر دو سبزند این زمان آخر نگر/ کین شود باطل از آن روید ثمر/ آب باغ این را حلال آن را حرام/ فرق را آخر ببینی والسلام/ عدل چه بود آب ده اشجار را/ ظلم چه بود آب دادن خار را/ عدل وضع نعمتی در موضعش/ نه بهر بیخی که باشد آبکش/ ظلم چه بود وضع در ناموضعی/ که نباشد جز بلا را منبعی/ نعمت حق را به جان و عقل ده/ نه به طبع پر زحیر پر گره».
مولانا به روشنی میگوید تو در حقیقت حاکم و پادشاه سرزمین وجود خودت هستی، اما اگر بروی به جای این که به اشجار وجود خودت آب بدهی و آنها را سیراب کنی به خارها یا همان خیالها اعتنا کنی در حقیقت تو یک حاکم ظالم هستی و به سرزمین وجود خودت خیانت میکنی... و در ادامه توصیه میکند که تو این نعمت حق یعنی این هشیاری و وقت و عمر و زمان خودت را به جان و عقل بده، نه به آن طبع پر از گره یعنی خیالهایی که از ذهن مخرب برمیخیزد.
عمیقاً درک کن که تو خیالهایت نیستی
اما ممکن است یکی از ما این سؤال مهم را بپرسد که بسیار خب! من فهمیدم که خودم، خودم را میترسانم بسیار خب پذیرفتم که کار عبث و بیهودهای انجام میدهم. پذیرفتم که خیالات، آن آبِ هشیاری مرا به سمت خارها و مسائل و موضوعات بیهوده میکشاند. پذیرفتم که این منفیبافیها جان و مایه حیات مرا میمکد، پذیرفتم که شیرینی و شهد زندگی من در دهان این خیالهای رنگارنگ مکیده میشود و آنچه برای من میماند تفاله زندگی است یعنی همین اضطراب مداوم، کمجانی و بیحوصلگی و خلق و خوی تنگ و ترش و خستگیها و کوفتگیهای مداوم درونی که با هیچ خواب و استراحت و پنجشنبه و جمعهای هم ترمیم نمیشود. من حالا چه باید بکنم؟ چه کنم که از این خیالات رها شوم؟ چه کنم که خودم را نترسانم؟ جوابی که مولانا به ما از زبان مادر آن کودک میدهد این است که عمیقاً متوجه باش تو آن خیالات نیستی. وقتی تو با منبع ترس خود مواجه میشوی اتفاق جالبی میافتد و آن این است که تو از ترس خودت جدا میشوی. در واقع نسخهای که میتوان برای عبور از این وضعیت دردآور پیچید این است که من تشخیص بدهم من آن خیالات نیستم. درست است که آن خیالات و آن وهمها و ترسها در من به وجود میآید، اما من آن خیالات نیستم. درست مثل این میماند که ابرهایی در آسمان ظاهر میشوند، اما آن ابرها آسمان نیستند. اگر کسی عمیقاً متوجه باشد که اولاً با هشیاری بالا دیگر خیالی نخواهد بود- انسان هشیار با واقعیتهای زندگی در تماس خواهد بود نه با خیالات و پندارها و گمانها- و در ثانی اگر خیالی هم به وجود آید این خیال، من نیست بلکه در من ظاهر میشود همچنان که ابر، آسمان نیست بلکه در آسمان ظاهر میشود در آن صورت آن خیالها از نفس میافتند. چرا خیالات این قدر در زندگی ما نقش پررنگی دارند و خواب و بیدار مهار زندگی ما را به دست میگیرند و هر جا که دوست دارند ما را میکشانند و زندگی ما را به منبع و کانونی برای ترسیدن بدل میکنند؟ به خاطر این که من تصور میکنم که آن خیالات هستم بنابراین با یکی پنداشتن خود با خیال به آن خیال و آن ترس جان و پر و بال بیشتر و بیشتری میدهم مثل این است که من هر لحظه در آن کوره جهنمی میدمم و آن را فروزان و شعلهورتر نگه میدارم. حال توجه کنید که من به این درک مهم و حیاتی برسم که من آن آسمان هستم یعنی بر فضای درون خود هشیار باشم و ببینم اکنون چه فکری در سر من ظاهر میشود، در آن صورت اتفاقی که میافتد این است که من یعنی همان فضای هشیار از فکر و خیال خود جدا میشوم در این فضای هشیار در آن صورت دیگر فکر و خیالی نخواهد بود، مثل آسمانی که ابری در آن وجود ندارد و کاملاً آفتابی و آبی است، یا این که ابرهایی در آن وجود دارد، اما من آگاه هستم که اکنون این خیالات یا این ترسها در من ظاهر شدهاند و همین آگاهی و اشراف به این که من شاهد حرکت و ظهور این فکرها و خیالها هستم آنها را از تب و تاب میاندازد انگار که آن نفسی که مدام در آن کوره میدمید از آن کوره فاصله میگیرد و آن گداختگی به تدریج سرد میشود.
یک جابهجایی معرفتی ساده، اما بسیار کاربردی
چرا ما در زندگی تا این حد خودباخته و مغلوب ترسهایمان میشویم؟ چون دقیقاً در همان راهی میرویم که آن کودک میرفت، یعنی اولاً خیال دیو را با خود دیو یکی میدانست و به سخن دیگر خیال موهوم را با واقعیت برابر کرده بود و در ثانی حاضر نبود که با آن خیال مواجه شود، مثل ما که حاضر نیستیم با خیالهایمان روبهرو شویم، یعنی یک روز امتحان کنیم که من تا این حد به خیالها و ترسهای خود نچسبم. من نمیگویم نترسم میگویم از ترس خود جدا شوم و به جای این که مثلاً بگویم «من از فردا میترسم» با جدا شدن از ترس خود و اجازه دادن به این که ترس باشد، اما در حضور من، «من از فردا میترسم» را به «ترس فردا در من هست» تبدیل میکنم. شاید عدهای تصور کنند که این دو گزاره مثل هم هستند، در حالی که در گزاره اول فرد خود را با ترس یکی میداند و میگوید من از فردا میترسم یعنی آن ترس را به حقیقت و جوهره خود ربط میدهد در حالی که در دومی از آن ترس فاصله میگیرد و آن ترس را به عنوان یک دیگری میپذیرد و میگوید ترسی در من وجود دارد، مثل این است که یک آسمان دچار این وهم ویرانگر بشود و بگوید «من ابر هستم»، که البته هر کسی که منصف باشد به آسمان خواهد گفت: «نه! اشتباه میکنی تو ابر نیستی» و آسمانی که در حقیقت درک درستی از خود دارد و میگوید «ابری در من هست» در آن صورت آن آسمان جایگاه خود را به درستی تعریف کرده است.
این که اولیای خداوند درگیر خیالات و موهومات نیستند و نبودند و به تعبیر قرآن آنها نه حزنی دارند و نه اندوهی، به خاطر این است که آنها جایگاه خود را به درستی متوجه شدند، یعنی فکر و خیال را به عنوان «فکر» و «خیال» شناختند نه به عنوان «خود» و «من»، اما ما دچار این اوهام میشویم و هر فکر و خیالی که به ذهن ما میرسد به عنوان من و خود به رسمیت میشناسیم و این وهم ویرانگر و در واقع مدام آن خیالها را مثل زغالهای گداخته سرخ و داغ نگه میدارد و فراز و فرود زندگی ما را میسوزاند.