سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: متنی که تقدیم حضورتان میشود، دو خاطره از دو رزمنده دفاع مقدس است که وجه تشابه همگی آنها حضور در جبهه آن هم در دوران نوجوانی است. اگر توجه داشته باشیم که کشورمان در دفاع مقدس ۳۶ هزار دانشآموز شهید دارد، آن وقت است که به ارزش حضور نوجوانان در جبهههای دفاع مقدس پی میبریم.
پیادهروی تا پای شهادت
خاطرهای از جانباز ادریس شاهمرادی
وقتی که قرار شد من و حمیدرضا به جبهه برویم، به زور ۱۶ ساله بودیم. از خانه ما تا اولین جایی که میشد رفت و ثبتنام کرد، راه چندانی نبود. یکی از مسجدهای محوری محلهمان گاهی فرم اعزام میآورد و همان جا هم گزینش اولیه صورت میگرفت. یک ظهر گرم تابستانی بود که با حمیدرضا به مسجد بابالحوائج رفتیم. یکی از بسیجیهای باسابقه آنجا کارهای اعزام را انجام میداد. موقع رسیدن ما در شبستان مشغول نماز بود. منتظر ماندیم نمازش تمام شود. تا سلام نماز را داد، جلو رفتیم و گفتیم میخواهیم به جبهه برویم. نگاهی به قد و بالایمان انداخت و گفت: «ندید میگم توی شناسنامهتون دست بردید!» از حرفش جا خوردیم، اما به روی خودمان نیاوردیم و اصرار کردیم. عاقبت از ما خواست به پایگاهی برویم که در جاده ساوه قرار داشت.
از ذوق جبهه رفتن، سوار مینیبوس شدیم و خودمان را به آدرسی که داده بود رساندیم. مسئول آنجا سرش شلوغتر بود. خیلی وراندازمان نکرد و با نگاهی به فرم اعزام و کپی شناسنامهها، بیحوصله گفت: «این پنجشنبه نه، پنجشنبه هفته بعد خودتون رو به پادگان ابوذر معرفی کنید.» پرسیدم: «برای چی؟» گفت: «خب برای آموزشی و اعزام دیگه!»
از خوشحالی در پوست خودمان نمیگنجیدیم. زود از مسجد خارج شدیم و دویدیم به طرف جاده تا به خانهمان برگردیم. ناگهان یادم افتاد پولی همراه نیاوردهام. از حمید پرسیدم: «تو پول پیشت داری؟» گفت: «هرچی داشتم دادم کرایه اومدن تا اینجا.» گفتم: «پس برای برگشتن چی؟» تازه آن وقت بود که متوجه شدیم هیچ پولی همراهمان نداریم. حالا حساب کنید ظل آفتاب گرم تیرماه، بیپول و تشنه باید تا خانه پیاده برمیگشتیم. چارهای نبود و پیاده برگشتیم. بعدها هم در آموزشی و هم توی جبهه، بیشترین چیزی که نصیبمان میشد، پیادهرویهای صبحگاهی و دوندگیهای موقع خشم شب بود. من و حمیدرضا همیشه به شوخی میگفتیم، چون موقع ثبتنام قسمتمان پیادهروی شد، تا وقتی شهید بشویم باید کل جبههها را پیاده گز کنیم!
جسم قوی یا ایمان قوی
خاطرهای از محمد محمدی
اولین بار که لباس خاکی بسیج را به تن کردم، ۱۳ سال بیشتر نداشتم. آن موقع پوشیدن این لباس برای نوجوانهایی مثل من چنان حس غروری داشت که نگو و نپرس. از نظر ما بسیج نیرویی بود که در تمام دنیا مثل و مانند نداشت و برای همین من سعی میکردم تا میتوانم ورزش کنم و با قوی کردن جسمم، لیاقت لازم برای پوشیدن پیراهن بسیج را کسب کنم.
همان اوایلی که به عضویت بسیج درآمده بودم، یکی از مسئولان آموزشی که سابقه حضور در کردستان را داشت، میگفت: برای کسب شجاعت در میدان جنگ، صرفاً داشتن جسم قوی کافی نیست. باید اعتقاد و ایمان قوی داشته باشید. من همیشه توی دلم او را متهم میکردم که، چون خودش زیادی لاغر است، میخواهد ما هم مثل او لاغر و ضعیف باشیم!
گذشت تا اینکه یک روز قرار شد برای سرکشی به باغهای اطراف محلهمان برویم که مرکز معتادها و قاچاقفروشها شده بودند. شب وارد باغ شدیم. در تاریکی کورمال میرفتم که ناگهان سرم به چیزی خورد. کلاش روی دوشم بود. اسلحه را مسلح کردم و با احتیاط دست دراز کردم ببینم سرم به چی خورده است. انگار کف پای یک نفر بود که از بالای درختی آویزان شده بود. از ترس بلند داد زدم و روی زمین افتادم. مسئول آموزشی از راه رسید و چراغ قوه انداخت. گویا یکی از معتادها خودش را دار زده بود. آن شب وقتی به خانه برگشتم، تصورم از جنگ عوض شده بود. ترسی خفیف توی دلم رخنه کرده بود. دو روز بعد مسئول آموزشی به خانهمان آمد و مرا با خودش به مسجد برد. حین راه حرفی زد که همیشه آویزه گوشم شد. گفت: «ترس در وجود همه است، اما وقتی بدونی برای چه هدفی میخوای خطر کنی، اون وقت ترس خود به خود از بین میره.» من از آن روز به بعد سعی کردم به جای اینکه فقط به فکر قوی کردن تنم باشم، بیشتر به ایمان و عقایدم توجه کنم. بعدها که به جبهه رفتم، بیشتر فهمیدم جنگ فقط تن قوی نمیخواهد، روحیه و ایمان قوی هم میخواهد.