کد خبر: 955768
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۴:۰۵
کسب آرامش از مقایسه کردن، اصالت و ماندگاری ندارد
آرامش ناشی از مقایسه وضعیتتان با معیشت مردمان یک منطقه محروم در کشور که سقف و سرپناه و غذایی برای خوردن ندارند جایش را می‌دهد به یک آشوب ناشی از مقایسه وضعیت زندگی‌تان با سطح رفاه نشان داده شده در یک سریال.
سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: گاهی ما با مقایسه به آرامش می‌رسیم، اما توجه نداریم که این آرامش، بنیادین و اصیل نیست، بلکه یک آرامش تخدیری است.
مثلاً فرض کنید که ما رفته‌ایم بازار و می‌بینیم با توجه به شرایط اقتصادی قدرت خرید زعفران نداریم، بعد از اینکه نمی‌توانیم چند مثقال زعفران بخریم و در غذایمان بریزیم حسابی دلخور می‌شویم و به هم می‌ریزیم. حالا چند ساعت از آن وضعیت گذشته و ما سر سفره افطار نشسته‌ایم و تلویزیون مستندی درباره اهالی یکی از استان‌های محروم کشور نشان می‌دهد که نه سرپناهی دارند و نه غذایی برای خوردن. ما وقتی در برابر این تصاویر قرار می‌گیریم نگاهی به وضعیت زندگی‌مان می‌اندازیم، می‌بینیم که کولر و سقف و سرپناهی داریم و غذایی باکیفیت -گیرم بدون زعفران- روبه‌رویمان نهاده‌اند، بنابراین احساس آرامش می‌کنیم و آن به‌هم‌ریختگی جایش را به نوعی آرامش می‌دهد، اما پرسش این است که چقدر می‌شود روی این آرامش حساب باز کرد و به آن تکیه زد؟

آرامشی که با یک جابه‌جایی از دست می‌رود

حالا فرض کنید چند ساعتی از افطار گذشته و شما روبه‌روی همان تلویزیون در متن یک سریال آدم‌هایی را می‌بینید که بسیار مجلل و لاکچری زندگی می‌کنند یا نه، مثلاً دو روز بعد شما به یک مراسم افطاری دعوت می‌شوید و می‌بینید سطح برخورداری شما با آنچه در آن مهمانی به چشم می‌آید بسیار متفاوت است. در این جا شما باز از همان الگوی مقایسه به آنچه روی می‌دهد نگاه می‌کنید. دوباره شما آن نوع زندگی و خانه و آن سطح از رفاه را با زندگی خودتان مقایسه می‌کنید و باز داغ دلتان تازه می‌شود و از اینکه نتوانسته‌اید چند مثقال زعفران بخرید به هم می‌ریزید. درواقع آن آرامش ناشی از مقایسه وضعیتتان با معیشت مردمان یک منطقه محروم در کشور که سقف و سرپناه و غذایی برای خوردن ندارند جایش را می‌دهد به یک آشوب ناشی از مقایسه وضعیت زندگی‌تان با سطح رفاه نشان داده شده در یک سریال یا یک مهمانی که در آن حضور یافته‌اید.

وقتی سعدی هم درگیر کسب آرامش از مقایسه می‌شود

این قیاس دام عجیبی است که همه را درگیر خود می‌کند. ما که جای خود داریم؛ سعدی با همه بزرگی‌اش در جایی گرفتار این نوع قیاس‌ها و کسب آرامش از مقایسه شده بوده است: «هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان درهم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای پوشی نداشتم به جامع کوفه درآمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به جای آوردم و بر بی‌کفشی صبر کردم.»

ماجرا از این قرار است که سعدی در ایام مفلسی حتی توان خرید کفش را هم نداشته است و دقت کنیم آنچه سعدی را دلتنگ و خشمگین می‌کند نه این است که کفش ندارد بلکه دیدن آدم‌هایی است که کفش دارند -یعنی اینجا هم همان قیاس دارد فرد را در تنگنا قرار می‌دهد و چه بسا اگر هیچ کسی کفش نداشت سعدی هم دلتنگ نمی‌شد. از روی همین مطلب است که می‌گویند بلای همگانی، شادی و عروسی است، چون وقتی شما نگاه می‌کنی و می‌بینی همه بدبخت شده‌اند و فقط خودت نیستی که بدبخت شده‌ای انگار آرام و قرار می‌گیری- در چنین وضعیتی سعدی برای گلایه و دعا به مسجد می‌رود و آنجا متوجه حضور مردی می‌شود که نه تنها کفش ندارد بلکه اساساً پا ندارد و وقتی وضعیت خود را با او مقایسه می‌کند می‌بیند وضعیت او به مراتب بهتر از کسی است که پا ندارد، بنابراین از آن حالت شکوه و گلایه و خشم بیرون می‌آید و به حالت شکر درمی‌آید. اما آیا این آرامش و شکر و قدردانی یک حالت اصیل و پرمایه دارد؟
توجه کنید که اینجا هم همان قیاس دارد کار خودش را می‌کند و طبیعتاً به فرد آرامش موقتی و تخدیری می‌دهد، اما چه تضمینی است وقتی سعدی پابرهنه پایش را از مسجد به سمت بازار گذاشت و ده‌ها و صد‌ها آدمی را دید که کفش پایشان کرده‌اند دوباره داغ دلش تازه نشود و فیلش یاد هندوستان نکند؟

بمیرید بمیرید و زین ابر برآیید

دیده‌اید بعضی‌وقت‌ها که در برخی مکان‌های خاص قرار می‌گیریم یک احساس خاصی به ما دست می‌دهد و برای لحظاتی فکرمان آرام و قرار می‌گیرد؟ مثلاً می‌رویم گورستان و به چشم خودمان می‌بینیم جوانی از فامیلمان که هرگز تصور نمی‌کردیم به این زودی بمیرد حالا او را دارند در یک وجب خاک می‌گذارند. آنجا وقتی این چیز‌ها را می‌بینیم می‌گوییم می‌بینی؟ آخر تو هم روزی در همین یک وجب خاک قرار می‌گیری، چرا اینقدر خودت را اذیت می‌کنی؟ چرا اینقدر به خودت سخت می‌گیری؟ چرا دائم با خودت در تلاطم و کشمکش و جنگ هستی؟ در آنجا یک احساس بیداری و آگاهی به ما دست می‌دهد، اما به دو روز و گاهی به دو ساعت نرسیده همان آدم قبلی می‌شویم که درگیر یکسری افکار تکراری و دغدغه‌ها و نگرانی‌های معمول است. چرا این آرامش دوام نمی‌آورد؟ به خاطر اینکه ما باز با توسل به قیاس دست به کسب آرامش زده‌ایم.

ما درحقیقت خودمان را با یک مُرده مقایسه کرده‌ایم و گفته‌ایم که تو هم روزی دستت از این دنیا کوتاه می‌شود، اما دو ساعت یا دو روز بعد که از آن حال و هوا بیرون آمده‌ایم پیش خودمان به‌صراحت یا به لفافه گفته‌ایم ولی تو هنوز زنده‌ای و باید زندگی کنی-و منظور ما از زندگی همین نقشه کشیدن‌های مداوم و استرس پاشیدن‌ها و ملامت کردن‌هاست- در حالی که من با مقایسه خود با یک مُرده به آرامش نمی‌رسم، چون همچنان که سعدی از آن مسجد بیرون می‌آید و به‌تدریج با حضور در بازار و اماکن دیگر آن مردی که پا نداشت را از یاد می‌برد، ما هم با حضور در میان زنده‌ها به‌تدریج آن مُرده را از یاد می‌بریم و این بی‌حاصلی کسب آرامش از طریق مقایسه است، اما اگر من اساساً به جای اینکه خود را با یک مُرده مقایسه کنم بر نفس سرکش خود می‌مُردم چه؟ خب آن فرد مُرده است، ولی از مُرده بودن او چیزی به من نمی‌رسد، اما اگر من بر خود بمیرم یعنی چند وقتی امتحان کنم که به زندگی فقط و فقط از دریچه گرفتن و گرفتن و گرفتن نگاه نکنم چه؟ مثلاً به اندازه سر سوزن، روزنه‌ای از سمت «خدمت کردن» به زندگی خود باز کنم چه؟ اگر به زندگی چند صباحی از زاویه انتظارات و توقعات تمام‌نشدنی نگاه نکنم چه؟ آیا در این صورت به آن آرامش حقیقی نخواهم رسید و زنده نخواهم شد؟ حقیقت آن است که من اکنون مُرده‌ام، من اکنون در چنگال نگریستن به زندگی از زاویه خواستن‌های تمام‌نشدنی خفه شده‌ام، اما اگر اجازه دهم این همه خواستن‌های متنوع در من بمیرند، یا نه، دست‌کم نیمه‌جان شوند جان دوباره‌ای خواهم یافت و به آرامش خواهم رسید. آن وقت مجبور نیستم که مدام برای اینکه خود را خوشبخت بپندارم با بدبخت‌ها مقایسه کنم، در آن صورت اساساً خوشبخت و بدبختی در کار نخواهد بود و عمیقاً متوجه خواهم شد که من بی آن که نیازی به این مفهوم‌سازی‌های جعلی داشته باشم دارم زندگی‌ام را می‌کنم.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار