جوان آنلاین: کتاب «از آن هجده ماه و هفت روز» رمانی است به قلم شهلا آبنوس (دینویزاده) که به خاطرات یکی از امدادگرهای حاضر در مناطق عملیاتی دفاع مقدس میپردازد. قهرمان این کتاب، خود نویسنده (شهلا آبنوس) است که دست به قلم شده و خاطراتش را از روزهای حماسه و ایثار در قالب یک رمان به رشته تحریر درآورده است.
متولد دزفول
شهلا آبنوس متولد شهر دزفول است که پس از حمله دشمن بعثی به کشورمان، مثل خیلی از همشهریهایش به صورت مستقیم آتش بمباران و حملات دشمن را احساس کرد و کمر به دفع حمله دشمن بست. او به منظور کمک به جبهههای جنگ، امدادگری یاد گرفت و در بیمارستان دزفول به مداوای مجروحان پرداخت. او در این کتاب، وقایعی که به عنوان یک امدادگر به او گذشته را به شیوه روایی و داستانی بیان میدارد و ما در کتاب با مجروحان و حوادث مختلفی آشنا میشویم.
۱۸ ماه و یک هفته
علت نامگذاری کتاب به «از آن هجده ماه و هفت روز» به این خاطر است که شهلا آبنوس کمی بیش از یک سال و نیم در مناطق عملیاتی مانده و امدادگری کرده است. خود نویسنده در این خصوص میگوید: «وجه تسمیه کتاب به «از آن هجده ماه و هفت روز» هم به این دلیل بود که در سابقه خدمتیام به عنوان یک امدادگر عدد ۱۸ ماه و هفت روز به عنوان حضور در منطقه جنگی ثبت شده است، یعنی همان زمانی که دزفول به دلیل نزدیکی نیروهای دشمن منطقه جنگی محسوب میشد؛ روزهایی که بعثیها حتی با ادوات نیمهسنگین هم میتوانستند شهر را مورد حمله قرار دهند و مردم دزفول شرایط سختی را سپری میکردند.»
شهید بهروز دینویزاده
بهروز یکی از شخصیتهای داستان است که از قضا برادر شهید شهلا آبنوس (دینویزاده) نیز است. بهروز حکم مرشدی برای شهلا دارد و حضورش در زندگی و همین طور خط جهادی خواهرش بسیار پررنگ است. در همین خصوص در بخشی از کتاب میخوانیم: «زخم دست داداش بهروز در ظاهر خوب شده بود، اما متأسفانه انگشتهایش فلج شده و تازه میفهمد که با دست فلج، کار کردن در جبهه برایش مشکل است. خودش هم میداند کارش اشتباه بوده که به جای بیمارستان و اعزام به تهران فردای آن روز به جبهه برگشته است. چند روزی میشود که به اصرار دوستانش دنبال درمانش میرود. حالا بعد از گذشت بیشتر از یک ماه و نیم به تهران اعزام شده است.»
تویی که نمیشناختمت
در فصول مختلف کتاب، با شخصیتهای مختلفی آشنا میشویم. هر کدام ماجرایی برای خود دارند که از زاویه دید نویسنده یا قهرمان رمان روایت میشوند. یکی از این شخصیتها، شهید حسن جاسبی است که به عنوان مجروح به بیمارستان منتقل میشود و قهرمان رمان، در زمانی نهچندان طولانی از او پرستاری میکند، چراکه حسن به دلیل شدت جراحات وارده، خیلی زود به شهادت میرسد.
در همین خصوص نویسنده میگوید: «نامش حسن جاسبی اهل تهران بود. در کتاب نام کوچکش حسن را آوردم ولی فامیلش را تغییر دادم... حسن از گردن به پایین قطع نخاع شده بود. فقط میتوانست سرش را تکان بدهد. گفت میخواهم مادرم را ببینم. گفتم نگران نباش نهایتاً تا فردا شب پیش مادرت هستی. احساس کردم از من رنجید. سرش را به طرف دیگری چرخاند... رفته رفته حال حسن بد شد. فشارش را گرفتم. روی ۱۰ بود. کمی بعد همینطور فشارش پایین آمد. سریع پرستار را صدا زدم. آمد و تا خواست حسن را جابهجا کند دیدیم کل ملحفهاش از خون سرخ شده است. نگو خونریزی داشته و، چون از گردن قطع نخاع بود، خودش هم متوجه درد و خونریزی نشده بود. حسن چند دقیقه بعد به شهادت رسید.»