جوان آنلاین: زهره خضراییمنش در کانال شخصی خود نوشت: آبانبارهای یزد همانقدر که مایه نجات و تأمین حیات مردم کویر بودهاند، سرچشمه وهم و دستمایه خیالپردازی و انبار قصه هم بودهاند. مادربزرگم داستانها از این آبانبارهای عمیق و تاریک میگفت، داستانهایی که جانمایه اغلبشان بازی با احساس ترس بود: هراس مرگ، اضطراب تنهایی، وهم اسیر شدن در دامِ «از ما بهتران». حالا که نگاه میکنم میبینم انگار مردم کویر همانجور که از دل آبانبار مایه زندگی بیرون میکشیدند، اضطرابهای وجودیشان را آنجا انبار میکردند. بعد به مدد قصهپردازی، با این اضطرابهای انبارشده مواجه میشدند و خودشان را آرام میکردند. قصههایی که گاهی قهرمانهایشان بر ترسها چیره میشدند و گاه شکست میخوردند.
مادر بزرگِ راوی من، ابرقهرمان ترسناکترین قصههای خودش بود. او با دختران اجنه پیمان خواهری بسته بود و هرشب تا صبح میهمان آنها بود و با بچههایشان آبتنی میکرد. اجنه به او قول داده بودند که تا هفت پشت از اولادش محافظت کنند و نگذارند ترس در دلشان رخنه کند. مادربزرگم خوب بلد بود پیروز میدان فانتزیهای خودش باشد، نمیدانم چرا این ژنش به ما نرسید. نمیدانم چرا دوستانش زیر قولشان زدند و ما را در ترسها و تنهاییهایمان رها کردند.
یکی از آن قهرمانهای شکستخورده قصههای مادربزرگم که من این روزها زیاد با او احساس همدلی و همسرنوشتی دارم، مرد قلدری است که برای اینکه لاتی را تمام کند با رفقایش شرط بسته بود که نیمهشب بیچراغ تا انتهای آبانبار برود و سکسک بکند و زنده و تمام و کمال برگردد. برای اینکه معلوم شود واقعاً تا ته مسیر را رفته و همان دم در ننشسته به لرزیدن هم قرار میشود یک میخ با خودش ببرد و روی دیوار آخر انبار بکوبد.
میرود و تنها چیزی که از او برمیگردد صدای فریاد وحشتزدهاش بوده که «ولم کن! بذار برم! غلط کردم اومدم، تو رو به پیغمبر ول کن...» رفقایش که دم در آبانبار منتظرش نشسته بودند، رعشه بر تن و عرق سرد بر گرده، ناخن میجویدند و مو میکندند و گونه چنگ میزدند و کسی جرئت نمیکرده چراغی دست بگیرد و دنبال رفیقی که در دام اجنه گیر افتاده برود. او در تنهایی و تاریکی آنقدر زاری میکند تا کمکم صدای فریادش خاموش میشود. صبح فردا رفقا ترسان و لرزان و قرآنبهدست از پلههای دوزخ پایین میروند تا اثری از رفیقشان بیابند. پیکرش را پیدا میکنند، کف بر دهان و چشم از حدقه بیرونزده، آویزان از آستینی که خودش در تاریکی و ترس به دیوار میخ کرده بوده.
امشب با دوستی نشسته بودیم و از دلِ تنگ مهاجرمان برای هم میگفتیم، به قول او از «خردهمرگ» هایمان. از اینکه چرا اینجا حس مردگی داریم و توان بازگشتمان هم نیست و چه چیزهایی پابند این خاک غریبمان کرده. یاد قلدر محل مادر بزرگم افتادم و میخی که به آستین خودش کوبیده بود.