جوان آنلاین: شهید نبیالله صفری متولد ۳۰ شهریور ۱۳۳۹ روستای قاطول گرمسار بود. او ضمن کمک به خانواده در امر دامداری و کشاورزی، درس خواند و دیپلم گرفت. زمان سربازی در لشکر۲۱ حمزه مشغول خدمت شد و در جنگ حضور داشت. نهایتاً بعد از حدود ۹ ماه حضور در فروردین ۱۳۶۱ در منطقه دشت عباس بر اثر اصابت گلوله به سرش به شهادت رسید. پیکرش به زادگاهش منتقل و پس از تشییع بنا به وصیت خود در امامزاده قاطول گرمسار به خاک سپرده شد. روزهای زندگی تا شهادتش را از زبان فاطمه صفری، دخترعمو و همسر برادرش شنیدیم.
موتور و روحانی محل
ابتدای ماه مبارک رمضان و محرم برای روستای ما روحانی میآمد. همین روحانی در روستاهای مجاور هم منبر میرفت. نبیالله تمام مدتی را که روحانی در محل حضور داشت، با موتور در خدمت آن روحانی بود. برای خودش وظیفه میدانست. اعتقاد داشت: «ما که خیلی نمیتوانیم برای آگاه کردن مردم کاری بکنیم. حالا که اینطور است، پس با علما همکاری میکنیم تا ما هم در آگاه کردن مردم سهمی داشته باشیم.»
نانهای انقلابی
خبر رسید تهران خیلی شلوغ است و مردم نیاز به آذوقه دارند. روزهای بیستم و بیستویکم بهمن ۱۳۵۷ بود. با رسیدن این خبر دیگر نبیالله و برادرش سر از پا نمیشناختند. آن زمان هر دو خانواده پدرم و عمو کشاورزی و دامداری داشتند. چند گوسفند را سر بریدند و آماده کردند و ما هم هر چه آرد در خانه داشتیم نان پختیم. دو برادر حرکت کردند و نان و گوشت را به تهران بردند و بین مردم تقسیم کردند و برگشتند.
دانشآموز رهروی امام
نبیالله دانشآموز دبیرستان بود. از بیرون آمد و وارد منزل شد. من که از پشت سر وارد شدم، متوجه چیزی شدم که مادرشوهرم داشت مخفی میکرد. جلوی او چیزی نپرسیدم. وقتی خانه خلوت شد، از سر کنجکاوی به مادرشوهرم که زن عمویم هم بود، گفتم: «زن عمو! یک چیزی بپرسم راستش رو میگی؟» گفت: «مگه سابقه داشته که چیزی بپرسی و من دروغ بگم؟» گفتم: «وقتی نبی آمد چیزی بهت داد و شما پنهانش کردی، اون چی بود؟» بلند شد مقداری کاغذ بیرون آورد، به من داد و گفت: «پیش خودت بمونه! نمیدونم نبی از کجا اعلامیههای امام رو میاره به من میده تا براش نگه دارم؟! آخر شب از من میگیره و با خودش میبره داخل روستاهای اطراف پخش میکنه و برمیگرده. خدا کنه گیر نیفته.»
عکسی برای شهادت
پسرعمو بیسیمچی گردان ۱۷۱ لشکر حمزه بود. به دوستانش گفته بود: «بیایید با هم عکس بگیریم من که شهید شدم دلتان نسوزد.» محل تدفینش را خودش تعیین کرده بود و در آخرین ملاقاتی که با مادربزرگش داشت، گفته بود: «مادر جان! این مرتبه دفعه آخر است. این مرتبه که بروم دیگر برنمیگردم.»
هنوز پسر دارم ...
سفارشات زیادی کرده بود: «جنازهام را روی چهارراه قاطول بر زمین بگذارید، صلوات بفرستید و دوباره بلند کنید. استوار و ثابت قدم باشید. بر جنازهام گریه نکنید، شیون و زاری راه نیندازید.» به سفارشش عمل کردیم. پدرش بعد از نمازش، جلوی مسجد جامع گرمسار گفت: «دشمن بداند این یکی از پسران من بود که به شهادت رسید. هنوز سه پسر دیگر دارم. همه را به جبهه میفرستم. اگر همه شهید شدند خودم به جبهه خواهم رفت.» همیشه میگفت: «اسارت سخت است، دعا کنید اسیر نشوم! اگر چه من کاری نمیکنم که زنده به دست آنها بیفتم، اما شما هم دعا کنید.»
انتخابات و حضور شهدا
انتخابات ریاست جمهوری بود. همه پای صندوقهای رأی رفتیم. بعد هم منتظر بودیم تا نتیجه اعلام شود. نبیالله به خوابم آمد با لباس نظامی و تفنگ. مستقیم وارد اتاقی شد. من هم از پشت سر وارد شدم. بعد از احوالپرسی گفتم: «کجا بودی؟ چه عجب این طرفا.» گفت: «آمده بودیم برای مراقبت از صندوقها. من صندوق فرمانداری را مراقبت میکردم و هر کدام از دوستان صندوق دیگر را.» از خواب بیدار شدم. رادیو را که باز کردیم نتیجه انتخابات را اعلام کرد و شادمان شدیم.
در بخشهایی از وصیتنامه شهید میخوانیم:
اگر انسان بر سر دو راهی انتخاب قرار گرفته، یکی از دو راه را باید انتخاب کند؛ یا عزت یا ذلت را، حسین (ع) را یا یزید را، تسلیم یا شهادت را. پس بدانید که من آگاهانه و با کمال اشتیاق راه سرخ شهادت را که کوتاهترین راه رسیدن به الله است پیمودم. از پویندگان راه الله خواستارم برای به ثمر رساندن این انقلاب از هیچگونه کوششی مضایقه ننمایند.