جوان آنلاین: قطار سریعالسیر گلشهر، سلانهسلانه ما را به سمت صادقیه میکشاند. در ردیف شش نفری کنار راهرو نشسته و طبق معمول گیج شدهام با زانوی خودم و زانوی مسافر صندلی روبهرویی چه کنم. دو زانو مثل دو سنگ آسیاب در حال سابیدن همدیگرند. گویا این قطارها را وقتی میساختهاند اندام چینیها را شاقول و شابلون کردهاند، نه قامت بیاندام ما، گرچه معلوم نیست چنین شایعهای درست باشد، به هر حال علت هر چه باشد معلول، زانوی سابیدهشده ماست.
صبح، دقیقه ۹۰ خودم را رساندهام قطار، فاصله پارکینگ تا ایستگاه وقتی ساعت سه دقیقه به حرکت قطار را نشان میدهد، برای من حکم یک پیست دوومیدانی را پیدا میکند و اگر قضیه شابلون را درز بگیریم، خوشحالم گل ریزی به روزگار زدهام و ۲۰ دقیقه زمان خریدهام. گاهی به خاطر یک عطسه ناگهانی یا اختلال گیت ورودی، قطار را از دست دادهام و این یعنی ۲۰ دقیقه منتظر ماندن در ایستگاه.
چهار صندلی از شش صندلی ردیف ما پر است. کنار پنجره پسر درشتاندامی نشسته، به قول جوانها یک گولاخ تمامعیار، با یک حالتی پاهایش را دراز کرده است که اگر قوانین فیزیک و محدودیت کشآمدن یاختهها اجازه میداد، چندان بدش نمیآمد تا لکوموتیو هم برسد و از شیشه جلوی راننده بزند بیرون.
قطار سریعالسیر ما که معلوم نیست این عنوان را از کدام پدرآمرزیدهای کش رفته - شبیه وقتی است که حکم قتل امیرکبیر را در حالت مستی از ناصرالدین شاه گرفتند- به ایستگاه کرج میرسد. دو صندلی خالی ردیف ما عبارتند از صندلی وسطی و صندلی روبهرویی حوزه استحفاظی گولاخ. مسافران کرج در حال سوارشدن هستند و همچنان زانوی من و زانوی مسافر روبهرویی اصرار دارند چیزی نامرئی را بسابند. خانمی نزدیک میشود: میتونم ازتون خواهش کنم صندلی وسط بنشینید؟
برای هزارمین بار میخواهم جواب بدهم نه! نمیتوانید چنین خواهشی بکنید. حتماً روی حسابکتابی این صندلی را انتخاب کردهام و آن حسابکتاب به قوت خود باقی است. اصلاً چرا برای راحتی خودتان باید دیگران را ناراحت کنید؟
از جایم بلند میشوم و آن صندلی وسط را با اکراه اشغال میکنم و همسایه گنده آقا میشوم، تقریباً یکسوم هیکل گنده آقا از مرز بین دو صندلی رد شده و رسماً در صندلی من حضور دارد و این یعنی من باید به آن دوسوم فضای باقیمانده رضایت بدهم. هنوز جاگیر نشدهام که موهای وزوزی دست گندهبک با موهای وزوزی دست من اتصالاتی چندشآور برقرار میکند. میشنوم که موهای وزوزی دست من به موهای وزوزی دست گنده بک میگوید، وقت کردی برو حموم.
خانمی که مرا به وزوزسرای گندهبک فرستاده است، چند بار تشکر میکند، اما من مثل یک تکهیخ که کل پاییز و زمستان و نصف بهار در جایخی مانده، جواب میدهم و عضلات صورتم را به سختی تکان میدهم که متوجه شود از این تقدیر شوم که برایم رقمزده است، راضی نیستم. قطار سریعالسیر که معلوم نیست این عنوان افتخاری را از کدام جهنمدرهای گرفته با تکانهای شدید شروع میکند به حرکت، مثل این است که مریض بدحال زیر سرم را به زور از تختش جدا کرده باشند. با اینکه چند نفر سرپا ماندهاند، اما هنوز کسی جرئت نکرده به حوزه استحفاظی وزوزسرا سری بزند.
گندهبک طوری نشسته که انگار کل بدنش- منهای پاهایش- ساختمان یک خانه ویلایی است و پاها محوطه، حیاط و باغچهاش که اگرچه فضای خالی زیادی به حساب میآید، اما به هر حال سند دارد و جزو ملک به حساب میآید، یعنی کسی نمیتواند همین طوری سرش را بیندازد پایین و وارد حیاط خانه مردم شود. بالاخره کسی که معلوم نیست چرا از جانش سیر شده- گاهی ممکن است خستگی آدم را به جایی برساند که دیگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشد- هوس میکند ملک روبهرویی وزوزسرای گندهبک را تصرف کند. انگار که جرئت ندارد مستقیماً مالک محترم وزوزسرا را خطاب قرار دهد، با حالتی شرمگین خطاب به ما میگوید: ببخشیدببخشید من میتوانم بنشینم؟ مثل این است که ما حافظ منافع او و گندهبک باشیم.