سرویس تاریخ جوان آنلاین: قیام تاریخی ۳۰ تیر ۱۳۳۱ از شاخصترین صحنههای هماوردی ملت ایران با دولت استعماری انگلستان و عوامل داخلی اوست. پس از گذشت قریب به هفت دهه، به رغم آنکه درباره این رویداد غرورآفرین معاصر بسیار سخن رفته، اما همچنان جای دارد که از آن، خاطرات و تحلیلهای روزآمدتری بیان شود. در گفت و شنود پیش رو، جناب دکتر ناصر تکمیل همایون- که خود از فعالان این خیزش تاریخی است- دیدگاههای خود را در این باره بازگفته است. امید آنکه علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
مستندات تاریخی نشان میدهد که قوامالسلطنه از مدتها قبل در فکر نخستوزیر شدن بود و بسیاری از مردم و سیاسیون هم غیر از او، جانشینی برای دکتر مصدق تصور نمیکردند. در چنین فضایی، آیا استعفای دکتر مصدق سؤالبرانگیز نیست؟
قوام از قوم و خویشهای نزدیک دکتر مصدق بود و به همین دلیل به او احساس نزدیکی میکرد. در آن زمان هم عملاً دو نفر رقیب دکتر مصدق بودند: قوام و سیدضیا. دکتر مصدق شدیداً از سیدضیا بدش میآمد و ماجرای کودتای رضا خان و انحلال سلسله قاجار را از ناحیه او میدانست. دکتر مصدق میدانست که اگر کنار برود، لاجرم یکی از این دو نفر نخستوزیر خواهد شد. قوام طرفدار لغو قرارداد سابق نفتی و تنظیم قرارداد جدیدی با انگلستان بود، اما ابداً طرفدار ملی شدن نفت نبود. کسانی که جنبه اقتصادی نفت برایشان مهمتر از جنبه استقلال ملی بود، همیشه از قوام طرفداری میکردند. به هر حال من تصور نمیکنم که دکتر مصدق صد در صد مطمئن بود که اگر استعفا بدهد، قوامالسلطنه جای او را خواهد گرفت.
به هر حال نهضت ملی نفت با استعفای دکتر مصدق- که بدون اطلاع همرزمان و حتی دوستان نزدیکش صورت گرفت- عملاً با خلأ و بحران بزرگی روبهرو شد. با توجه به روزنامههای آن دوره، حتی اگر تصور کنیم که دکتر مصدق حدس هم میزده که قوام جای او را خواهد گرفت، این یک حدس قوی بوده. دکتر مصدق خوب میدانست که قوام با ملی شدن صنعت نفت موافق نیست و تمام زحمات او و همرزمانش را در این زمینه به باد خواهد داد. پس سبب استعفای او در آن شرایط بحرانی چه بود؟
من فکر میکنم دکتر مصدق میدانست که آیتالله کاشانی مهره سنگین و وزینی است و درست هم فکر میکرد. او تصور نمیکرد که اگر استعفا بدهد، با وجود آیتالله کاشانی، نهضت نفت با بحران روبهرو شود. بعضیها هم معتقدند درست است که دکتر مصدق به دادگاه لاهه رفت و از حقوق ملت ایران دفاع کرد، ولی هیچ معلوم نبود که دادگاه لاهه به نفع ایران رأی بدهد و هنوز هم جواب دادگاه نیامده بود که دکتر مصدق استعفا داد. شاید علت استعفایش همین بود. شاید علتش این بود که نمیخواست با شکست کنار برود و تصورش را هم نمیکرد که پاسخ دادگاه لاهه مثبت باشد. خوشبختانه موقعی که مجدداً ریاست دولت را قبول کرد، جواب مثبت دادگاه لاهه هم آمده بود.
بیتردید تلاش آیتالله کاشانی برای بازگرداندن دکتر مصدق و قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱، نقطه عطفی در تاریخ معاصر ایران است، اما دکتر مصدق در یک سال بعدی زمامداری نتوانست قراردادهای نسبتاً قابل قبولی با دیگر کشورها به خصوص با امریکاییها- که طالب خرید نفت ایران شده بودند- ببندد و همه پیشنهادها را رد کرد و اوضاع اقتصاد را به مرحلهای رساند که اکثر مردم فقط خواهان تغییر وضعیت بودند. دیدگاه شما در این باره چیست؟
من این تحلیل را قبول ندارم. اگر دادگاه لاهه به نفع ایران رأی نمیداد و دکتر مصدق کنار میرفت، شاید بیشتر به نفعش بود. برخی سعی میکنند این طور قلمداد کنند که شاه از هنگام زمامداری فروغی تا ۲۸ مرداد آدم روشنفکر و تحصیلکرده و دموکراتی بود و بعد از ۲۸ مرداد ناگهان تبدیل به موجودی دیکتاتور و مستبد شد. من ابداً این حرف را قبول ندارم. شاه از همان دوره فروغی در مسائل سیاسی و نظامی دخالت و فتنهانگیزی میکرد منتها فروغی آدمی نبود که به یک جوانک تازهکار و بیتجربه میدان بدهد. به نظر من دکتر مصدق، به قانون مشروطیت معتقد بود. او یک شاه تشریفاتی و غیرمسئول را قبول داشت که مثل تمام دولتهای مشروطه، عملاً فقط به عنوان یک سمبل و نماد عمل کند. قبل از آن دولتهای ضعیف، همیشه اختیار وزارت جنگ و چند وزارتخانه مهم دیگر را به شاه داده بودند. دکتر مصدق میخواست این بساط را بههم بریزد و به سمت مشروطه واقعی قدم بردارد. شاه هم توسط امرای ارتش و عواملی که در آنجا داشت، باخبر شده بود که در ارتش، مخصوصاً در نیروی هوایی، زمینههای آشوب و اغتشاش وجود دارد و سخت ترسیده بود. دکتر مصدق معتقد بود اگر وزارت جنگ را از شاه بگیرد، عملاً امکان فتنهانگیزی را از او گرفته است؛ بنابراین از نظر من تصمیم دکتر مصدق درست و با روح قانون اساسی منطبق بود.
اما استعفای دکتر مصدق دست شاه را باز میکرد که هر کسی را که دلش میخواهد روی کار بیاورد...
شاه کلاً از هر نخستوزیری که از خودش اختیار و ارادهای داشت، خوشش نمیآمد. فروغی، قوامالسلطنه، رزمآرا، حتی سیدضیا چه رسد به دکتر مصدق که همواره مورد نفرت شاه بود. درخواست وزارت جنگ از شاه، به نظر من حرکت بسیار دموکراتیک و صحیحی بود. البته این بهانه را هم به دست شاه داد که در صورت استعفای مصدق، او فعال مایشاء بشود و هر کاری که دلش میخواهد بکند. در حالی که اگر شاه با این درخواست دکتر مصدق موافقت میکرد، دکتر مصدق واقعاً به یک پیروزی بزرگ دست پیدا میکرد.
دکتر مصدق معمولاً وانمود میکرد جزئیترین مسائل درباره نهضت ملی را با افکارعمومی در میان میگذارد. چه شد که موضوع استعفا را حتی با نزدیکترین دوستانش هم در میان نگذاشت؟
به نظر من دکتر فاطمی و اعضای ردیف اول جبهه ملی در جریان بودند، ولی اگر این موضوع را با مردم در میان میگذاشت، شاید مخالفت علنی با شاه تلقی میشد و از سویی امکان سوءاستفاده حزب توده هم وجود داشت. او در استعفانامهاش مینویسد که چرا اصرار داشته وزارت جنگ را بگیرد و بعد هم به شاه مینویسد که اگر به فدوی اعتماد ندارید، انشاءالله کسی را انتخاب میکنید که در شرایط فعلی بتواند منافع مملکت را در نظر بگیرد و تأمین کند.
اما بقایی و مکی قطعاً خبر نداشتند...
در مورد این دو نفر در کتابی خواندهام که قوام در مدتی که پنهان بود، به دکتر مصدق تلفن زد و گفت: «یعنی ما اینقدر بد و خائن هستیم که اعضای نهضت ملی این قدر به ما فحش میدهند؟» و دکتر مصدق جواب میدهد: «مکی و بقایی دستپرورده خود حضرتعالی در حزب دموکرات هستند!» این جمله نشان میدهد که دکتر مصدق به همه اعضای جبهه ملی هم اعتقاد کامل نداشته و به خودش حق میداده که قضیه استعفا را از آنها پنهان کند.
من باز هم مایلم این سؤال را تکرار کنم که: آیا مصدق نمیدانست پس از او چه کسی قرار است نخستوزیر شود؟ علاوه بر این، او که در آن دوره از حمایت مردمی بسیار بالایی برخوردار بود، آیا نمیشد برای به دست آوردن وزارت جنگ شیوه کمهزینهتری را برگزیند؟
اولاً این مسئله را در نظر داشته باشید که شاه مدتها بود میخواست کس دیگری را جای مصدق بیاورد، چون تنها هدفش شکست نهضت ملی بود. او حتی به اللهیار صالح هم نظر مثبت داشت. اما یک روز در حوضخانه مجلس شورای ملی بر سر اینکه چه کسی جای دکتر مصدق بیاید، بین شایگان و معظمی بحث میشود. شنیدم که دکتر بقایی به آنجا رفته و دو سه تا فحش رکیک هم داده که: فلان فلان شدهها! هیچ کس جز مصدق نباید نخستوزیر شود! شاید، چون دکتر بقایی میدانست که خودش جزو گزینههای نخستوزیری نیست، این حرف را زده بود. عدهای هم میگویند واقعاً علاقه داشت که دکتر مصدق برگردد. در هر حال شاه دل خوشی از مصدق و محبوبیت او نداشت و دلش میخواست او برود.
به عنوان جمله معترضه، به نظر شما مصدق نهضت ملی را به وجود آورد یا بالعکس؟
هواداران دکتر مصدق خیلی دلشان میخواهد این طور تصور کنند، ولی به اعتقاد من این نهضت ملی بود که رهبر خود را پیدا کرد. اگر هر کس دیگری هم میآمد و با خلوص نیت برای این نهضت کار میکرد، دکتر مصدق میشد.
به نظر شما آیتالله کاشانی و دکتر بقایی چرا آنقدر تلاش کردند مصدقی را که خود تمایلی به بازگشت نداشت برگردانند؟ آیا در شناخت خود اشتباه نکردند؟
یادمان باشد که عدهای بر حسب اینکه سیاسیکار بودند، از دکتر مصدق طرفداری میکردند، اما بعضیها هم انصافاً خالصاً مخلصاً مصدقی بودند.
مثلاً؟
مثلاًٌ مرحوم حاجسیدضیاءالدین حاجسیدجوادی، وکیل قزوین که معمم بود و وسط میدان بهارستان عمامه را برداشت و عبایش را هم درآورد و رفت داخل شهربانی که سرهنگ قربانی را کتک بزند! البته او آیتالله کاشانی را هم قبول داشت. آدمهای سیاسیکار همان موقع به منزل قوام رفته بودند که به او تبریک بگویند، ولی کسانی که واقعاً از روی خلوص عضو فراکسیون نهضت ملی بودند، تا آخر ماندند.
نقش آیتالله کاشانی را در آن برهه چگونه تحلیل میکنید؟
بیتردید اگر ایشان نبود، اصلاً ۳۰ تیری به وجود نمیآمد. ایشان بود که آن شجاعت بینظیر را به خرج داد و آن اعلامیه را منتشر کرد و به حسین علا گفت: برود و به شاه بگوید اگر نخستوزیری مصدق اعاده نشود، کفن خواهد پوشید و جلوی مردم راه خواهد افتاد و نوک حمله خود را متوجه دربار خواهد کرد.
شما خودتان شاهد واقعه ۳۰ تیر بودید؟
بله، من هم همراه مردم در کوچه و خیابانها حضور داشتم و چند بار هم نزدیک بود کشته شوم! غیر از دعوت آیتالله کاشانی، برای بقای فراکسیون نهضت ملی و بعد هم جبهه ملی و احزاب و دستجات طرفدار نهضت ملی، حضور مردم در صحنه لازم بود.
چرا دکتر مصدق در ایامی که آیتالله کاشانی، دکتر بقایی و دیگران در تلاش بودند که او را به صحنه بازگردانند، با همه قطع ارتباط کرد؟ نمیخواست برگردد؟
اگر نمیخواست که برنمیگشت. دکتر مصدق آدم مصممی بود و وقتی تصمیم میگرفت کاری را انجام دهد، منتظر دستورکسی نمیماند و حتماً آن کار را انجام میداد. قبلاً بارها و بارها از او خواسته بودند نخستوزیر شود و نشده بود، ولی وقتی خودش تصمیم گرفت بشود، قبول کرد. من آن روزها نوجوان بودم. دکتر مصدق در همه کارهایش روش خاصی داشت، آن روزها هم گذاشته بود مردم خودشان تصمیم بگیرند. آدمی نبود که بیاید وسط میدان و بگوید: مردم! مرا انتخاب کنید. شاید هم مطمئن بود که آیتالله کاشانی و بقیه اعضای نهضت ملی قضیه را رهبری خواهند کرد و شاه هم آن قدر ضعیف است که با یک تشر میدان را خالی میکند. به هر حال بدون تحریک و دخالت مصدق، مردم تصمیم گرفتند او را برگردانند. به نظرم این یک جور رهبری سیاسی و فرهنگی است.
اشاره کردید که شاه از اول دیکتاتور بود، نه اینکه بعد از ۲۸ مرداد دیکتاتور شود. پس چرا با اینکه از قوام خوشش نمیآمد به نخستوزیری او رضایت داد و به رغم فشارهای قوام و اشرف پهلوی، مجلس را منحل نکرد؟
محمدرضا شاه آدم ترسو و بزدلی بود. به او خبر داده بودند که داخل ارتش آشوب شده و مخصوصاً اوضاع نیرو هوایی به هم ریخته. او اختیار داشت که مجلس را منحل کند، ولی جرئت نداشت. از طرفی هم به قوام قول داده بود که حتماً این کار را میکند. خلاصه این وسط گیر کرده بود. قوام که در آذربایجان آنطور با اقتدار عمل کرده و آن بلاها را سر حزب توده آورده و خدمات زیادی هم کرده بود، یکمرتبه در سن هفتاد و چند سالگی بهقدری مقامپرست و طماع میشود که گول آدمی مثل محمدرضا شاه را میخورد. در واقع ضعف درونی قوام او را زمین میزند. اگر قوام درست بازی کرده بود، قضیه ۳۰ تیر پیش نمیآمد و شاه هم مجلس را منحل میکرد.
اگر شاه مجلس را منحل نکرد نشانه این نیست که دستکم اوایل به قضیه ملی شدن نفت علاقه داشت، و الا چرا مجلس را منحل نکرد و سعی کرد با جبهه ملی به توافق برسد؟
مجلس را منحل نکرد، چون جرئتش را نداشت و خبر آشوب در ارتش هم او را به شدت ترسانده بود. او از خدا میخواست کسی مثل اللهیار صالح انتخاب شود که اسطوره مصدق را بشکند.
آیتالله کاشانی معتقد بود شاه در ابتدا با جریان نهضت ملی موافق بود، اما بعضیها با تندرویهایشان او را به دامان امریکا انداختند. شما در این باره چطور فکر میکنید؟
موافقت شاه با نهضت ملی به فرض اینکه صحت هم داشته باشد، مثل موافقتش با اصلاحات ارضی است. او هر چیزی را که به نفع خودش بود قبول میکرد. در عین حال که عقده شدیدی هم از مصدق به دل داشت. شاید اگر هر کس دیگری در صدر نهضت ملی بود، زیر بار میرفت، ولی با مصدق ابداً آبش به یک جوی نمیرفت. اصلاحات ارضی هم تا وقتی که به اسم امینی و ارسنجانی بود، زیر بار نرفت، ولی وقتی به اسم خودش شد قبول کرد.
به نظر شما بیانیه قوام چه کسانی را به وحشت انداخت و چه کسانی نترسیدند؟
کسانی که قبلاً وزیر کابینههای دیگر بودند و در دوره هفدهم یکمرتبه مصدقی شدند، به شدت ترسیدند، اما جوانترها کمترین واهمهای به دل راه ندادند. روزنامه حزب ملت ایران همان روز تیتر زد: «گلوله! گلوله! این است پاسخ ملت ایران به قوامالسلطنه». روزنامه شاهد دکتر بقایی و مجاهدین اسلام هم خیلی تیترهای تندی زد. روحانیتِ مجلس، خیلی قوی بود و قوام را مسخره میکرد. حزب توده ادعا میکند که در قضایای ۳۰ تیر حضور داشته، ولی حرف بیخودی است. آدم باشخصیت و برجستهای که در رأس قیام ۳۰ تیر حضور داشت، آیتالله کاشانی بود که همه مردم، بازاریها، دانشگاهیها و... به ایشان اعتماد و اعتقاد داشتند. بقیه اگر کاری هم میکردند، زیر این لوا بود. البته نقش احزاب ملی را نباید نادیده گرفت، ولی حرف آیتالله کاشانی بالای همه حرفها بود. مخصوصاً که ذرهای ترس در جثه کوچک او نبود. سراپا شهامت بود و شجاعت. قوام هم میدانست که دشمن واقعی او آیتالله کاشانی است، چون اعضای جبهه ملی را خوب میشناخت و از سوابق تکتکشان خبر داشت. از گذشتههای دور هم با آیتالله کاشانی خرده حساب داشت. انگلیسیها هم که دائماً تبلیغات میکردند که پیوند نهضت ملی با دیانت، مسئلهساز خواهد شد و باید هر جور که شده این نهضت را کوبید و مخصوصاً آیتالله کاشانی را از بدنه نهضت جدا کرد. قوام هم که ابداً کسی نبود که زیر عبای آیتالله کاشانی برود. او آدم تند و تیز و به قول شاه قلنبهگویی بود که میدانست اگر قرار باشد کسی برایش مزاحمت ایجاد کند، او فقط آیتالله کاشانی است و بس. در حرفهایش از ایشان اسم نمیآورد، ولی همه میدانستند منظورش کیست. تودهایها و روشنفکران هم که از دین و روحانیت دل خوشی نداشتند، دم به دم قوام میدادند. الان هم اگر حرفهای قوام را مطرح کنید، روشنفکرها خیلی خوششان میآید.
اختناقی که قوام در روزهای منتهی به ۳۰ تیر ایجاد کرد وحشتانگیزتر بود، یا فضای بعد از ۲۸ مرداد؟
اختناق و ترسی که بعد از ۲۸ مرداد بر جامعه حاکم شد، ابداً قابل قیاس با ترسی که قوام سعی کرد در دلها به وجود بیاورد، نبود. اساساً چنان اختناق و ترسی که پس از کودتا به وجود آمد، در تاریخ معاصر سابقه نداشت. واقعاً نمیشد نفس کشید. هر حرکتی ممکن بود مخالفت با شاه تلقی شود و عواقب بسیار سنگینی برای انسان داشته باشد. شاید مردم در روزهای اول از بیانیه قوام کمی ترسیدند، ولی بعد که قضیه کفنپوشهای قزوین و کرمانشاه و همدان و بقیه شهرها پیش آمد، ترس مردم ریخت و رهبران نهضت هم متوجه شدند که اوضاع برگشته است.
اشاره کردید که در روز ۳۰ تیر در میان مردم بودید. از آن روز اگر خاطرهای دارید نقل کنید.
من ابداً تصور نمیکردم که آن روز قضیه گلوله و این حرفها در کار باشد. خیال میکردم نهایتاً یک تظاهراتی در کار باشد و باتوم و چوبی، ولی بهمحض اینکه پایم را گذاشتم در خیابان اکباتان، صدای مسلسلها را شنیدم. برگشتم و دیدم مردم دارند فرار میکنند. من به طرف کوچه دبستان در کوچه نظامیه دویدم. خاطرهای را که هرگز فراموش نخواهم کرد، در بازِ خانههای مردم بود و پیرزنانی که با قرآن جلوی در خانهها ایستاده بودند تا مردم به آنها اعتماد کنند و به خانههایشان پناه ببرند. چنین صحنهای بعدها در روزهای منتهی به انقلاب ۵۷ هم تکرار شد. من تا آن روز نه چنین چیزی دیده، نه شنیده بودم. زنها رفته بودند روی پشت بامها و با صدای بلند یاحسین یاحسین میگفتند و با دست اشاره میکردند که داخل خانهها برویم و پناه بگیریم. من وقتی به انتهای کوچه دبستان رسیدم، دیدم که دارند جنازه میآورند. جنازه را در کوچه دبستان دور گرداندند و بعد بردند. من خودم را به خیابان روبهروی مسجد سپهسالار رساندم و دیدم دارند از طرف میدان بهارستان جنازه میآورند. بعد دیدم که از طرف سرچشمه ماشینهای ارتشی- که روی آنها برزنت کشیده شده بودند- آمدند. بعد برزنت را عقب زدند و شروع کردند به روی جمعیت شلیک کردن، ولی مردم بدون ترس رفتند جلو. آنها حتی موقعی هم که به کوچهها فرار میکردند، جنازهها را رها نمیکردند.
شعارهایشان چه بود؟
یا مرگ یا مصدق و مرگ بر قوام.
جنازهها را چه کردند؟
بخشی را بردند به طرف منزل آیتالله کاشانی. میگفتند اینها شهید هستند و مجتهد شهر باید بگوید که چه کار کنیم. کسی به مردم چنین امری نکرده بود، ولی خودشان روی رابطه معنوی و عاطفیای که با آیتالله کاشانی داشتند، به چنین نتیجهای رسیده بودند.
شما هم به خانه آیتالله کاشانی رفتید؟
بله، من هم دنبال جمعیت به سمت پامنار و منزل آیتالله کاشانی رفتم، ولی به قدری شلوغ بود که نتوانستم جلو بروم و ناچار دوباره به میدان بهارستان برگشتم. میدان کمی خلوتتر شده بود و به نظر میرسید اوضاع دارد فرق میکند. ظهر موقعی که با پسرخالهام به طرف خانه برگشتیم، در کوچهها شعار دادیم و کسی هم مزاحم ما نشد. عصر حدود ساعت چهار و پنج باز به میدان بهارستان آمدیم و دیدیم مردم دارند شهر را اداره میکنند. بخشی از مردم سر چهارراهها ایستاده بودند و عبور و مرور را کنترل میکردند. رادیو استعفای قوام را اعلام کرد و وکلای فراکسیون ملی صحبت کردند. هرگز شادی عمیق آن لحظات را از یاد نخواهم برد. واقعاً احساس میکردیم پیروز و موفق شدهایم. بعد همراه پسرخالهام به بیمارستان رفتیم که عدهای کشتهها را آنجا برده بودند. مهندس حسیبی هم آنجا بود. قبلاً عکسش را در روزنامهها دیده بودم و فوراً او را شناختم. روز هفتم و چهلم هم سر قبر شهدای ۳۰ تیر رفتیم. بازاریها در مسجد ارک مجلس ختم گذاشته بودند و دکتر بقایی صحبت کرد. آن روزها مردم خیلی قبولش داشتند. آن روز از وسط جمعیت یک نفر علیه شاپور علیرضا شعار داد که بقایی گفت: کسانی که شعار میدهند از ما نیستند!... و به این ترتیب، او را خفه کرد.
به نظر شما چرا دکتر مصدق از قوام که مسبب فاجعه ۳۰ تیر بود حمایت کرد و نگذاشت کمیسیون رسیدگی به پرونده شهدای ۳۰ تیر کارش را بکند؟
یکی از بزرگان نهضت ملی چند سال پیش به من گفت: وقتی از مصدق خواستند اجازه بدهد قوام را زندانی و اموالش را به نفع شهدای ۳۰ تیر مصادره کنند، گفت: آخر من چطور میتوانم کسی را که در جریان آذربایجان، آن همه خدمت به این مملکت کرد، به عنوان خائن دستگیر کنم و به زندان بیندازم؟ به هر حال او هم این طور استدلال میکرد. به نظر من کشتارهای ۳۰ تیر به دستور شاه صورت گرفت و مقصر اصلی دربار بود. قوام چندان در این جریان دخالت نداشت. آن روزها هم حال درستی نداشت و مریض احوال بود. البته قوام آدم بدکینهای بود. بقایی هم که خیلی تهمتها به قوام زد، چون از سر قضیه حزب دموکرات با او خرده حساب داشت.
رفتارهای مصدق هم در آن مقطع قابل مطالعه است. از یک طرف بالای قبر شهدای ۳۰ تیر میرفت و فاتحه میخواند، از یک طرف جلوی مجازات عاملان کشتن آنها را میگرفت. این دو چگونه با هم جمع میشوند؟
هر شب که بالای سر قبرشان نمیرفت. چند شب بعد از تدفینشان رفت. بعد هم وصیت کرد او را در کنار آنها دفن کنند که گوش به حرفش ندادند و این کار را نکردند.
دکتر مصدق در قضیه صدور حکم برای مصادره اموال و مجازات قوام گفت: مجلس حق دخالت در قوه قضائیه را ندارد. چطور موقعی که مجلس خلیل طهماسبی را آزاد کرد، داشت؟
در مورد قضیه خلیل طهماسبی در دادگاه به اندازه کافی توضیح داد.
فکر نمیکنید در مورد قوام، قوم و خویشبازی و رفیقبازی مطرح بود؟
خیر، قضیه منع قانونی بود.
موقعی که حق قانونگذاری را از مجلس گرفت چطور؟ تداخل قوه مجریه و مقننه نبود؟
نگرفت. مجلس خودش به او داد! دکتر مصدق قانون مینوشت و میداد به مجلس. مجلس اگر میخواست تصویب میکرد، نمیخواست نمیکرد!
او به عنوان رئیس قوه مجریه، مگر حق قانونگذاری داشته است؟
او که قانون را مینوشت، به مجلس که نمیگفت: حتماً تصویب کنید، وقتی تصویب میکردند میشد قانون.
به شهادت اسناد، مجلس در برابر مصدق اختیاری از خود نداشت. اینطور نیست؟
بحثش مفصل است و فرصت زیادی را میطلبد.