جوان آنلاین: سردار شهید محسن نوبخت از پاسدارهای دوره اولی سپاه بود که سابقه حضور در لبنان و گروه شهید چمران در این کشور را نیز داشت. محسن که در یک خانواده مذهبی رشد کرده بود، مقارن با انقلاب، تحصیل در یکی از دانشگاههای کشور هند را نیمه تمام رها کرد تا خود و زندگیاش را وقف انقلاب کند. او عاقبت در عملیات والفجر مقدماتی و در حالی که فرمانده یکی از گردانهای لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) بود به شهادت رسید. گفتوگوی ما با مهدی نوبخت برادر شهید را پیشرو دارید.
آقا محسن متولد چه سالی بودند و محیطی که او در آن رشد کرد چه جوی داشت؟
شهید متولد هفتم مهر ۱۳۳۷ در محله جهانپناه تهران بود که یکی از محلات اصیل جنوب شهر است. شهید چهارمین فرزند خانواده بود. پدرمان مرحوم حاج حسین نوبخت و مادرمان مرحومه عالیه کروبی هر دو به حلال و حرام اعتقاد داشتند و کلاً ما یک خانواده بسیار مذهبی داشتیم. از اینرو از همان کودکی ساختار ذهنی و تربیتی شهید در یک خانواده سنتی و مذهبی شکل گرفت.
خط جهاد در زندگی شهید نوبخت از چه زمانی آغاز شد؟
قبل از پرداختن به مقطع جهادش عرض کنم که اخوی تحصیلکرده رشته برق بود. دیپلم برقش را در سال ۱۳۵۶ گرفت و در رشته الکترونیک عازم دانشگاهی در هندوستان شد که با به وجود آمدن موج انقلاب، دست از ادامه تحصیل کشید و به ایران برگشت. محسن مدتی به گروه دکتر چمران که در جنوب لبنان بود، پیوست و مدتی بعد به ایران بازگشت و در سپاه جذب شد و به عنوان پاسدار به خدمتش ادامه داد.
در جبهه چه مسئولیتهایی داشتند؟
برادرم زمان شهادتش فرمانده گردان بود، اما مدتی هم مسئول ارزیابی لشکر ۲۷ محمدرسول الله (ص) شده بود و در پرسنلی هم سمت داشت.
برادرتان متعلق به نسلی است که با کمترین امکانات در جبههها حضور پیدا میکردند، شهید چه تفکری داشتند و با چه دیدگاهی به جنگ ورود کرده بودند؟
امروز برای نسلهای جوان که در جنگ حضور نداشتند و آن زمان را درک نکردند، این امر صرفاً توصیف موضوع است و درک موضوع نیست. شهید محسن نوبخت در بدو ورود به سپاه پاسداران، برمبنای آنکه یک انقلاب معنوی شکل گرفته بود، تحت عنوان نیروی نظامی وارد سپاه نشد، بلکه در قالب نیروی معنوی پا به این حوزه گذاشت. افرادی که با چنین نیتی جذب سپاه میشدند، افرادی خالص و مخلص بودند و برادرم از آنها مستثنی نبود. این بچهها هیچ انگیزه مادی از ورود به سپاه نداشتند.
در آن زمان اعضای کادر سپاه اعم از فرمانده و نیروی عادی مبلغی یکسان دریافت میکردند و این رقم برای افراد متأهل ۳ هزار و ۵۰۰ تومان و برای اشخاص مجرد ۲ هزار و ۵۰۰ تومان به عنوان حقوق در نظر گرفته شده بود. حتی بسیجیهایی که به صورت داوطلب وارد جبهه میشدند هم همین حقوق را دریافت میکردند. خیلی از بچههای عضو بسیج و سپاه از مبنای حقوق شان اطلاعی نداشتند، من سه ماه در جبهه حضور داشتم و پس از گذشت دو ماه از زمان بازگشتم، اعلام کردند برای تسویه حساب به سپاه مراجعه کنم. قبلش اطلاع نداشتم مقرر شده حقوق دریافت کنم! اغلب افرادی که برای استخدام وارد یک عرصه میشوند نگاه مالی دارند، اما در دوران جنگ اینطور نبود.
شهید چطور روحیاتی داشتند؟
بعد از شهادت برادرم متوجه شدیم وصیت کرده است بعد از او همان میزان حقوق ناچیزش را به کودکان بیسرپرست اختصاص دهیم. خود محسن تا وقتی بود، گاهی با خرید هدایا و مواد غذایی به دیدن این بچهها میرفت و بعد از شهادتش که تعدادی از این بچههای بیسرپرست به خانه ما آمدند، متوجه شدیم محسن به آنها کمک میکرد. حتی زمانی که در تهران حضور داشت، به این بچهها قرآن یاد میداد. پدرمان یک کارخانه موزاییکسازی در مرکز تهران داشت و از وضع مالی نسبتاً خوبی برخوردار بود. برادرم هیچ وقت از پدرم پولی دریافت نکرد و از مقدار حقوقی که از سپاه دریافت میکرد، به میزان هزینه تردد خودش پس انداز میکرد و مابقی را در اختیار نیازمندان قرار میداد. محسن ساده لباس میپوشید و به رغم آنکه سمتهایی در سپاه داشت، هیچ وقت از خودش و مسئولیتهایی که بر عهده داشت حرفی نمیزد و خانواده متوجه مسئولیتهای او نشدند. البته ساختار نظامی سپاه پس از جنگ شکل گرفت و برای سپاه یک تشکیلات نظامی ایجاد شد. زمان جنگ لباس فرم برای فرمانده عالی سپاه و یک نظامی ساده یکسان بود و سردوشی نداشتند.
شهید نوبخت با کدام یک از فرماندهان و چهرههای شاخص دفاع مقدس همرزم بودند؟
با توجه به اینکه برادرم اوایل شکلگیری سپاه جذب این نهاد انقلابی شده بود، اغلب همرزمانش به شهادت رسیدهاند؛ شهید کاظمی، شهید زینالدین، شهید حسن باقری و شهید جعفری از همرزمان برادرم بودند. محسن از ابتدای جنگ به خوزستان رفت و در دوران مقاومت خرمشهر حضور داشت. تا لحظات آخری که شهر سقوط کرد، برادرم آنجا ماند و زخمی شد. با دلی شکسته از خرمشهر برگشت. با این حال، اما جزو نفرات اولی بود که زمان آزادسازی خرمشهر هم آنجا حضور داشت. یک نکته جالب بگویم که شهید زمان سقوط خرمشهر برخی از مدارکش را در یکی از خانهها جا گذاشته بود، پس از آزادسازی خرمشهر با مراجعه به همان محل، مدارکش را دست نخورده و در همان خانه پیدا کرد.
چه خاطراتی از شهید به یاد دارید؟
محسن قبل از انقلاب که اوج دوران جوانیاش بود، یک خط و مشی سنتی و مذهبی در زندگیاش داشت. مادرم تعریف میکرد زمانی که برادرم سه ساله بود، یکی از افراد خانواده به گونهای بیمار شد که دکترها از او قطع امید کردند. برادرم با آن سن کم به تبعیت از نماز خواندن پدر و مادرم، در خلوتش روی یک سجاده نشست، دستانش را رو به آسمان گرفت و از خدا با زبان کودکی شفای بیمارمان را طلب کرد. با گذشت یک هفته از این جریان، آشنای ما از بیمارستانی که مشهور به بیمارستان شورویها بود، ترخیص شد، طوری که دکترها هم از بهبودیاش تعجب کرده بودند.
برادرم از سنین نوجوانی سادهزیست بود و با قرآن انس داشت. در خطاطی و خوشنویسی تبحر داشت و دیوارهای محله زندگیمان در خیابان پیروزی و نیروی هوایی گواه مهارت او هستند. همسایهها تا سالها شاهد آثار دیوارنویسی شهید بودند. برادرم گاهی نوشتههای ادبی خلق میکرد و همیشه دنبال آن بود که با یک نگاه و قلمی ادیبانه راز و نیازهایش را بنویسد.
گویا برادرتان چند بار هم مورد سوء قصد ضد انقلاب قرار گرفته بود؟
بعد از انقلاب گروههای مختلفی فعالیت داشتند؛ گروههای چپی مثل منافقین معتقد بودند که انقلاب کار آنهاست و طلب سهم میکردند؛ کمی بعد همین منافقین تصمیم گرفتند برخی از نیروهای تأثیرگذار و انقلابی را شناسایی و ترور کنند. برادرم هم چند بار در معرض ترور قرار گرفت، اما قسمت بود که زنده بماند، چراکه محل شهادتش جای دیگری رقم خورده بود.
خیلی از افراد بعد از اینکه سمتهایی میگیرند، اخلاقشان تغییر میکند. سمتهای شهید روی اخلاقش اثرگذار بودند؟
در مورد برادرم این مسئله صدق نمیکند و اصلاً دچار غرور نشد. برعکس چهره شهید اواخر زندگیاش نورانیتر شده بود. کمتر حرف میزد و بیشتر به دعا و راز و نیاز مشغول بود. به قول معروف سرش به کار خودش بود. ادب، احترام و تواضعش هم هر روز بیشتر میشد. امروز برخی از افراد وقتی پست و مقامی میگیرند، دچار غرور و تکبر میشوند و فاصلهشان بیشتر میشود. زمان جنگ، اما فرماندهان متواضعتر و مؤمنتر میشدند.
در صحبتهایتان به حضور خودتان در جنگ اشاره کردید. چه میزان سابقه حضور در جبهه دارید و پیش آمده بود با شهید در یک منطقه باشید؟
من در ۱۶ سالگی به جبهه رفتم. ابتدا به پادگان آموزشی امام حسین (ع) رفتم و همراه سپاه و نیروهای بسیج دورههای آموزش اولیه را گذراندم. پس از آن به جبهه سومار و غرب اعزام شدم و در عملیات بدر، کربلای ۵ و فاو به عنوان بسیجی داوطلب خدمت کردم.
با حضور در سومار به دنبال برادرم رفتم تا دیداری تازه کنم و پس از آن از سرپل ذهاب و پادگان ابوذر به خط مقدم بروم. آن زمان تیپ محمد رسولالله (ص) هنوز به لشکر تبدیل نشده بود. خلاصه وقتی به سومار رسیدم خودم را معرفی کردم و جویای حال برادرم شدم. همرزمانش گفتند به خط مقدم رفته و فردا برمیگردد. شب همانجا ماندم و همرزمان برادرم از من پذیرایی کردند و با هم کمی گپ زدیم. از آنان رده و مقام شهید را پرسیدم، سردار شهید جعفری با لبخند گفت: «محسن توی این وادیها نیست.» من از سؤالم شرمنده شدم، چراکه نگاهشان مادی نبود و پس از شهادت برادرم متوجه شدیم او فرماندهی یکی از گردانها را برعهده داشت.
برادرم هیچ وقت نیروهایش را مجبور به ماندن نمیکرد. بعدها در خاطرات همرزمانش متوجه شدیم برادرم در سخنرانیهای قبل از عملیات والفجر مقدماتی، به نیروهایش تأکید کرده بود عملیات سنگینی پیشرو داریم و هرکس ذرهای در وجودش تردید دارد، در این عملیات شرکت نکند. میتوان گفت این رفتار و منش را از واقعه عاشورا سرلوحه زندگیاش کرده و در مسیر سیدالشهدا (ع) گام برداشته بود. بیشتر افرادی که به درجه رفیع شهادت نائل آمدند، یک نگاه داوطلبانه و شهادتطلبانه به بحث جنگ داشتند و نگاهشان صرفاً نظامی نبود.
برادرتان هنگام شهادت متأهل بودند؟
نه، محسن هنگام شهادتش مجرد بود و فرصتی برای ازدواج پیدا نکرد. زمان شهادتش فقط ۲۴ سال داشت.
خبر شهادتش را چطور به شما اطلاع دادند؟
اخوی در عملیات والفجر مقدماتی در تاریخ ۲۱ بهمن ۱۳۶۱ در منطقه فکه به شهادت رسید. چند نفر از فرماندهان در این عملیات به شهادت رسیدند. برادرم در عملیات والفجر مقدماتی حضور فعالی داشت و به گفته همرزمانش، در حالی که میان دو محور در حال جابهجایی بود، بر اثر اصابت ترکش خمپاره ۶۰ دشمن به صورت، گردن و سینه به شهادت رسید. بیستو چهارم بهمن ۱۳۶۱، خبر شهادت محسن را آوردند. شب قبلش در خواب او را با لباس سپاهی که بر تن داشت دیدم، در خواب مرا در آغوش کشید و نرمی محاسنش را احساس کردم. در همان عالم خواب گفت: «مهدی جان خداحافظ». هر چقدر صدایش کردم در خواب محو شد. صبح مادرم را پریشان حال و گریان دیدم، علت را جویا شدم و فهمیدم مشابه خوابی که دیدهام، او هم دیده و برادرم با مادرمان هم خداحافظی کرده است. مادرم بسیار نگران بود. یکی از همسایهها به نام حاج آقا ضیایی که مسئولیت بسیج مسجد محله را برعهده داشت، به منزل ما آمد و نسبتم را با محسن جویا شد و از مجروحیت او خبر داد. همراه او که از شهادت برادرم اطلاع داشت، به مسجد رفتیم. احساس کردم مسئلهای را پنهان میکند و با نگرانی و اصرار فراوان از او خواستم حقیقت را بگوید. با جمله «خدا به شما صبر دهد» مرا از شهادت برادرم مطلع کرد. بهتزده شدم و به سختی خود را به منزل رساندم. پدرم روی پله نشسته بود و با دیدن من دو بار تکرار کرد «نمیخوام چیزی بگی، فهمیدم چی شده.»
بعد حاج آقا ضیایی اعلام کرد جنازه شهید را به پایگاه مالک اشتر آوردهاند و با همسایهها و بستگان تابوت را تحویل گرفتیم و با پدر و مادرم برای بار آخر برادرم را دیدیم. او را در قطعه ۲۸، ردیف ۷۴ بهشت زهرا (س) به خاک سپردیم و اکنون پدر و مادر شهید هم در قطعه ۵۶ و در نزدیکی شهید محسن نوبخت در خاک آرمیدهاند.
از برادرتان چه یادگاریهایی دارید؟ ایشان وصیتنامه هم داشتند؟
محسن سه ماه قبل از شهادتش یک عکس برای ما به یادگار گذاشت. رفته بود عکاسی و به عکاس گفته بود این را برای خودم نمیخواهم، بعدها میآیند و این تصویر را از تو میگیرند! بعد از شهادتش برای دریافت عکس به عکاسی مراجعه کردیم. عکاس وقتی شنید برادرم شهید شده است، خیلی تعجب کرد.