جوان آنلاین: متن زیر خاطره کوتاه رضا عزیزی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در گفتگو با ما آن را بیان داشته است.
تابستان ۶۳ مریوان
تابستان سال ۶۳ بود و من به جبهه غرب اعزام شده بودم. معمولاً عملیات بزرگ در زمستان انجام میگرفت و تابستانها جبهه غرب و کردستان فعالتر میشد؛ لذا ما تابستانها بیشتر به کردستان میرفتیم. مردادماه بود که من به سنندج رفتم و از آنجا همراه همرزمان به شهرهایی مثل بوکان، بانه، پاوه و حتی سردشت میرفتیم و به بنکهها (پایگاههای کوچک) سرکشی میکردیم.
یکبار در جاده سنندج به سمت مریوان، به یک پایگاه رفته بودم. آنجا مسئولی داشت که الان اسمش را فراموش کردهام. ایشان میگفت مدتی است به خاطر مسئولیتش نتوانسته به خانهشان برود. بچه اطراف تهران و یکی از روستاهای حوالی رباطکریم بود. میگفت خانهشان تلفن ندارد و، چون از احوال خانواده بیخبر است، میخواهد نامهای به آنها ارسال کند. اما نامهها در آن شرایط چند روز طول میکشید تا به دست خانواده برسد.
من به او گفتم اتفاقاً قرار است فردا به تهران برگردم، امروز نامهات را بده تا ظرف ۲۴ ساعت به دست خانوادهات برسانم! این بنده خدا نامه را نوشت و به من داد. آن را گرفتم و عصر قبل از تاریکی هوا از سنندج به کرمانشاه رفتم. اگر به تاریکی میخوردم باید تا روز بعد منتظر میماندم. چون آن زمان شبها اغلب راهها ناامن بودند.
ماشینی که چپ کرد!
خلاصه شب قبل از تاریکی هوا به کرمانشاه رسیدم و به خانه یکی از دوستان رزمنده که رفاقت چند ساله داشتیم رفتم. قصدم این بود که شامی بخورم و همان شب به تهران برگردم. منتها ایشان گفت شب را بمان و فردا به تهران برگرد. نمیخواستم قبول کنم، ولی اصرار کرد و ماندم. همان شب یکی دیگر از بچههای رزمنده که با این دوست من رفاقت داشت، به خانه ایشان آمد و گفت قرار است با یک تیم شناسایی به مناطق مرزی میمک برویم. اگر میخواهید شما هم با ما بیایید.
من هم که سرم برای ماجراجویی درد میکرد، گفتم میآیم و صبح زود هر سه نفر به سمت میمک راه افتادیم. در راه ماشینمان چپ کرد و من دستم شکست. برگشتم کرمانشاه و مدتی در بیمارستان بستری شدم. بعد من را به تهران فرستادند. دستم داشت تازه خوب میشد که دوست کرمانشاهیام، کولهام را که در خانهشان جا مانده بود، برایم فرستاد. کوله را که گرفتم، تازه یاد نامه آن بنده خدا در پایگاه مریوان افتادم.
تأخیر یک ماهه
صبح روز بعد کله سحر از خانه زدم بیرون و به آدرسی که روی نامه بود رفتم. قرار بود ۲۴ ساعت بعد نامه را به خانواده آن رزمنده برسانم، اما الان یک ماه از آن تاریخ گذشته بود. دلم را زدم به دریا و با خجالت و شرمندگی به آدرس مراجعه کردم. در زدم و منتظر ماندم تا کسی در را باز کند. کمی بعد مرد جوانی جلوی درآمد. بدون آنکه به چهرهاش نگاه کنم گفتم: این نامه را اخوی شما فرستاده.
ایشان بدون اینکه نامه را بگیرد گفت: برادر! میخوای مو به مو بگم توی نامه چی نوشته؟ فکر کردم دارد تکه میاندازد. کم نیاوردم و گفتم شما حتماً علم غیب داری بردار! ما نداریم. در جواب گفت: نخیر علم غیب ندارم. اما نامهای که خودم نوشتم را از بر هستم. به چهرهاش نگاه کردم. همان رزمندهای بود که در مریوان نامه را به من داده بود. یک آن نگاه مان درهم گره خورد و نمیدانم چه شد که هر دو زدیم زیر خنده. بعد ایشان من را به داخل دعوت کرد و من هم ماجرای شکستن دستم و تأخیر ناخواستهای که در آوردن نامه پیش آمده بود را برای ایشان تعریف کردم.