کد خبر: 1211292
تاریخ انتشار: ۰۱ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۲:۴۰
یکی‌دو روزی می‌شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم، یعنی راستش، شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم

جوان آنلاین: یکی‌دو روزی می‌شد که شهیدی پیدا نکرده بودیم، یعنی راستش، شهدا ما را پیدا نکرده بودند. گرفته و خسته بودیم. گرما هم بد جوری اذیت‌مان می‌کرد. همراه یکی از بچه‌ها داشتیم از کنار گودال قتلگاه شهدای فکه که زمانی در زمستان سال ۶۱ عملیات والفجر مقدماتی آنجا رخ داده بود، رد می‌شدیم. ناگهان نیرویی ناخواسته مرا به خودش جذب کرد. متوجه نشدم چیست ولی احساس کردم چیزی مرا به سوی خود می‌خواند. ایستادم، نظرم به پشت بوته‌ای بزرگ جلب شد. همراهم تعجب کرد که کجا می‌روم. فقط گفتم: بیا تا بگویم. دست خودم نبود، انگار مرا می‌بردند. پاهایم جلوتر می‌رفتند. به پشت بوته که رسیدیم، جا خوردم. صحنه خیلی تکان‌دهنده و عجیبی بود. همین بود که مرا به سوی خود خوانده بود. آرام بر زمین نشستم و ناخواسته زبانم به «سبحان الله» چرخید. همراهم که متوجه حالتم شد، سریع جلو آمد، او هم در جا میخکوب شد. شخصی که لباس بسیجی به تن داشت، به کپه خاک کنار بوته تکیه داده و پاهایش را دراز کرده بود. یکی دیگر هم سرش را روی ران پای او گذاشته بود و دراز کشیده و خوابیده بود. ۱۵ سال بود که خوابیده بودند. یاد اصحاب کهف افتادم، ولی این‌ها اصحاب رمل بودند، اصحاب فکه، اصحاب قتلگاه، اصحاب والفجر و اصحاب روح‌الله.
بدن دومی که سرش را روی پای دوستش گذاشته بود، تا کمر زیر خاک بود. باد و طوفان ماسه‌ها و رمل‌ها را روی بدن‌شان آورده بود. بدن هر دوی‌شان کاملاً اسکلت شده بود و آرام در کنار یکدیگر خفته بودند. ظواهر امر نشان می‌داد مجروح بودند و در کنار تپه خاکی پناه گرفته و همان طور به شهادت رسیده بودند.
آرام و با احترام، با ذکر صلوات پیکر مطهرشان را جمع کردیم و پلاک‌های‌شان را هم کنارشان قرار دادیم.
* راوی شهید تفحص مجید پازوکی

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار