جوان آنلاین: کتاب «ماجرای امروز» ماجرای حماسه و شهادت شهدای مدافع امنیت از سال ۱۳۸۸ تا به امروز به قلم سمیه عظیمی ستوده است که از سوی انتشارات ۲۷ بعثت روانه بازار نشر شد.
ماجرای امروز روایت هشت شهید مدافع امنیت و فتنه است. در ماجرای اول کتاب به شهید محمدحسین حدادیان، در ماجرای دوم به شهید پرویز کرمپور، در ماجرای سوم به شهید عباس خالقی، در ماجرای چهارم به شهید حسین اجاقیزنوز، در ماجرای پنجم به شهید سیدعلیرضا ستاری، در ماجرای ششم به شهید حسین غلامکبیری، در ماجرای هفتم به شهید حسین تقیپور و در ماجرای هشتم به شهید روحالله عجمیان پرداخته شده است.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
از همان هفتهشت سالگی، نماز و روزه را شروع کرد. روزه آن سال افتاده بود به تیرماه. هوا گرم بود و تشنگی امان همه را بریده بود. میگفتم: «شما هنوز به تکلیف نرسیدی، نمیخواد روزه بگیری.» به محمدحسین برمیخورد و میگفت میتوانم و روزههایش را میگرفت. از همان بچگی هم همیشه همراه پدرش به مراسم روضه و هیئت میرفت.
من و محمدحسین، مادر و فرزند بودیم، اما دلمان بیشتر از یک مادر و فرزند به هم نزدیک بود. هر دو باهم مثل دو دوست مینشستیم و مسائل را بررسی میکردیم. درباره انقلاب و اوضاع سیاسی حرف میزدیم. باهم مسائل را تحلیل میکردیم و میخواستیم برایمان روشن شود که ماجرا چه بوده است. خبرهایی را که محمدحسین میدانست، به من میگفت و من هم هر چه میدانستم، به او میگفتم. این موضوع باعث شده بود رابطه ما بیشتر دوستانه باشد تا مادروفرزندی.
این رابطه دوستانه را از حدیث کساء یاد گرفته بودم. پای منبرها یا در روضهها هم شنیده بودم که وقتی امامحسن و امامحسین (ع) از مسجد به خانه برمیگشتند، حضرت زهرا (س) از آنها میخواست برایش تعریف کنند که در مسجد چه دیدهاند و چه شنیدهاند. من هم این را به عنوان یک سبک تربیتی، در زندگی خودم و بچههایم پیاده میکردم. محمدحسین ۱۴ ساله بود که خادمالحسین شد، خادم هیئت رایتالعباس، بعد هم ما را برای خادمی در هیئت تشویق و ترغیب کرد. وقتی محمدحسین از هیئت برمیگشت، موضوعی را که سخنران مطرح کرده بود، پیش میکشیدم و میگفتم «محمدحسین، مامان، شنیدی این موضوع مطرح شد، گوش دادی؟ حواست به حرف سخنران بود؟» بعد شروع میکردیم به حرفزدن. گاهی محمدحسین اشعاری را که حاج محمود کریمی در مراسم خوانده بود، برای من میخواند و دربارهاش حرف میزد. آقا محمدحسین از ۱۴سالگی خادمالحسین شد، اما از ۱۰ سال قبل، بسیجی شده بود. چهار سالش بود که همراه پدرش به مسجد و پایگاه بسیج میرفت و به کوچکترین بسیجی معروف شده بود.