کد خبر: 1211300
تاریخ انتشار: ۰۱ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۴:۴۰
گفت‌وگوی «جوان» با مادر شهید مدافع‌حرم علی آقاعبداللهی از شهدای تفحص‌شده خان‌طومان
راستش را بخواهید وقتی علی را در آغوش گرفتم، یاد روز تولدش افتادم، از آن نوزاد چهار کیلویی، تنها چند گرم برایم مانده بود. میان کفنش دست می‌کشیدم تا شاید علی را حس کنم، اما خبری نبود. به اصرارم کفنش را باز کردند، علی را روی پاهایم گذاشتم. چیزی از علی نمانده بود. من همه علی را تقدیم خدا کرده بودم. بوییدمش، بوسیدمش و روی دیدگانم گذاشتم و گفتم الهی رضاً برضائک
صغری خیل فرهنگ

جوان آنلاین: شهید مدافع‌حرم علی آقا‌عبداللهی جامانده خالدیه بعد از هشت سال به آغوش خانواده‌اش بازگشت. او آمد و در این آمدنش خیری عظیم بود. زمانی که قرار بود مزاری را در قطعه ۴۰ بهشت‌زهرا (س) برای شهید علی آقا‌عبداللهی آماده کنند، چند استخوان شهید گمنام تفحص می‌شود و اینگونه شهید جا مانده در خاک‌های خالدیه باعث تفحص چند شهید دیگر می‌گردد. شهید علی آقا‌عبداللهی متولد سال‌۱۳۶۹ و از شهدای مدافع‌حرم خان‌طومان بود که در ۲۳ دی ماه سال‌۱۳۹۴ به شهادت رسید و تا آذر ماه سال‌۱۴۰۲ جاویدالاثر بود. به بهانه بازگشت او و سالگرد شهادتش با زهرا غزالا مادر شهید همکلام شدیم که از محضرتان می‌گذرد.

خبری که منتظر شنیدنش نبودم!
زهرا غزالا، مادر شهید مدافع‌حرم علی آقاعبداللهی است؛ مادری که آخرین وداع با پسرش به هشت سال پیش برمی‌گردد و کمی بعد خبر جاویدالاثری فرزندش را برایش می‌آورند. چشم‌انتظاری برای او، اما معنایی خاص داشت. مادر همه امیدش این بود که یک روز در خانه باز و علی وارد خانه شود. مادر را در آغوش بگیرد، از چرایی نبودن‌ها و دوری‌اش برای مادر سخن بگوید و روایت مجاهدت‌هایش را با زبان خود برای مادر واگویه کند. مادر دوست داشت حکایت جاویدالاثری پسرش علی با آمدنش خوش تمام شود. نمی‌خواست بپذیرد که علی شهید شده است. برای تسلی دل اطرافیان لفظ شهید را به کار می‌برد، اما هر کاری می‌کرد نمی‌توانست با این نیامدن علی و شهیدشدنش کنار بیاید. هنوز به آمدن دردانه‌اش امید داشت تا اینکه یک تلفن همه معادلات ذهنی‌اش را برهم ریخت. مادر شهید از آن روز اینگونه روایت می‌کند و می‌گوید: خبر تفحص و شناسایی پیکر شهید را به همسرم اطلاع داده بودند. او منزل نبود و از همان جا با دخترمان تماس گرفته و موضوع آمدن علی را با خواهر شهید در میان گذاشته بود. قرار این بود که فردای آن روز از سپاه برای اعلام و ابلاغ رسمی خبر شناسایی پیکر علی به خانه ما بیایند. برای همین پدرعلی سعی داشت هر طور هست خودش خبر را به من برساند. همسرم وقتی به خانه آمد، ابتدا برای من یک لیوان شربت زعفران آماده کرد. پرسیدم این کار‌ها برای چیست؟! گفت هیچ، شربت است دیگر... بعد هم خبر تفحص و شناسایی پیکر علی را به من داد. پدر علی مثل من فکر نمی‌کرد. همیشه می‌گفت علی شهید شده است. می‌گفت: من روز آخر وداع‌مان این رفتن و نیامدنش را از روی نگاه آخرش فهمیدم.

چطور ۸ سال‌تاب آوردی!
مادر می‌گوید: نمی‌دانستم چه باید انجام دهم؟! من هشت سال منتظر آمدن علی بودم و هرگز خودم را برای شنیدن خبر شهادتش آماده نکرده بودم. با شنیدن این خبر حالم دگرگون شد. بعد هم میهمان‌ها یک به یک به خانه آمدند و بعد از رفتن‌شان به بیمارستان رفتم. تا صبح بیمارستان بودم. مصر بودم خیلی زود به دیدار پسرم بروم. دلتنگی دیگر امانم را بریده بود. با خودم گفتم پس چطور هشت سال‌تاب آوردی! این چند روز هم رویش، اما دل بود. وقتی می‌دانستم پسرم در همین شهر و چند کوچه و خیابان همین حوالی است، بی‌تاب‌تر می‌شدم و برای دیدارش ثانیه‌شماری می‌کردم. من خودم را برای استقبال از علی آماده کرده بودم و برنامه‌های زیادی برایش داشتم، اما حالا علی اینگونه آمده بود، دیر آمده بود، اما خودش را رسانده بود، گفتم مادرم، باید آمدنش را پاس بدارم و به خوشامدگویی‌اش بروم. اصرار داشتم به معراج شهدا بروم. به من گفتند قرار است شهدا را ابتدا برای طواف و زیارت به مشهد‌الرضا (ع) ببرند، گفتم: نه، من تا او برگردد، تاب نمی‌آورم!

همه علی را تقدیم خدا کردم
قرار شد برویم معراج، من و همه اهل خانواده رفتیم، اما با دیدنش دلم گرفت، خیلی سخت بود. من چه جوانی با چه قد و قامتی را از زیر قرآن راهی میدان نبرد کرده بودم و حالا چه برایم آورده بودند؟! اصلاً فکر نمی‌کردم علی به این شکل بازگردد! دلم بیشتر می‌گرفت وقتی می‌شنیدم که می‌گفتند علی اکبری رفت و علی اصغری برگشت! راستش را بخواهید وقتی علی را در آغوش گرفتم، یاد روز تولدش افتادم، از آن نوزاد چهار کیلویی، تنها چند گرم برایم مانده بود. میان کفنش دست می‌کشیدم تا شاید علی را حس کنم، اما خبری نبود. به اصرارم کفنش را باز کردند، علی را روی پاهایم گذاشتم. چیزی از علی نمانده بود. من همه علی را تقدیم خدا کرده بودم. بوییدمش، بوسیدمش و روی دیدگانم گذاشتم و گفتم الهی رضاً برضائک...

نکند دعای من مانع آمدنش می‌شود
مادر شهید بغض‌هایش را فرو می‌برد و از دعای آخرش در کنار ضریح امام رضا (ع) می‌گوید: دو روز قبل از آمدن خبر شناسایی‌شدن علی، به زیارت امام رضا (ع) رفته بودم. خیلی دلم گرفته بود و کلافه شده بودم. بلیت گرفتم و به مشهد رفتم، رفتم تا درددل‌های مادرانه‌ام را با امام رئوف در میان بگذارم. رفتم و کنار حرمش نشستم، گفتم یا امام رضا (ع) نکند پسرم می‌خواهد برگردد و دعای من مانع آمدنش می‌شود، نکند همین که از خدا می‌خواهم صحیح و سالم برگردد، او روی برگشت ندارد و بگوید مادرم من را سالم می‌خواهد و اینگونه در انتظار من است و من حالا چطور ارباً‌اربا به محضرش بروم. به خدا گفتم: خدایا اگر فکر می‌کنی که علی باید برگردد، هر طور صلاح می‌دانی او را برگردان. من راضی‌ام به رضای تو، هر طور صلاح میدانی همان بشود. بعد از بازگشت از مشهد، خبر آمدنش را به ما دادند. باز هم خدا لطفش را بر من تمام کرد و این بار من را با پسرم علی، راهی مشهد کرد. من و خانواده شهدای تازه تفحص‌شده همراه شهدای‌مان به مشهد رفتیم. همه آنچه از بهشت برای ما آمده بود، در محضر امام رضا (ع) طواف دادیم. تشییع باشکوهی برای شهدای تازه از راه رسیده ما برگزار کردند. بسیار دل‌مان را تسلی دادند. بسیاری علی را می‌خواستند با خود ببرند، در محل و شهرشان که مراسم بگیرند و به مسافر از راه رسیده ما خدا قوت بگویند که من اجازه ندادم. می‌دانستم علی مسافت زیادی را تا خانه و آغوش خانواده طی کرده و خسته راه است. او در میان شکوه حضور مردم تشییع و تدفین شد.

قطعه ۴۰ و تفحص شهدا
مادر شهید می‌گوید: علی با آمدنش چند شهید دیگر را تفحص کرد. یکی‌دو سال بعد از جاویدالاثری علی، بچه‌های بهشت‌زهرا (س) مزاری به نام او در قطعه ۴۰ ثبت کردند. من در سال‌های نبودن‌های علی با قاب عکسی از او به قطعه ۴۰ بهشت‌زهرا (س) می‌رفتم و همیشه روی آن صندلی روبه‌روی سرداران بی‌پلاک می‌نشستم. بسیاری هم از من می‌پرسیدند چرا در قطعه‌ای که به نام او ثبت شده، سنگ مزاری نمی‌گذاری؟ می‌گفتم علی خودش بازمی‌گردد! بعد از آمدن پیکرش، قرار شد علی در همان جایی که برایش در نظر گرفته بودند، تدفین شود. قطعه مورد نظر را حفر کردند تا برای علی آماده‌اش کنند. در این اثنا، متوجه نایلونی شدند که آنجا دفن شده بود، نایلون را باز کردند و در کمال تعجب چند تکه استخوان شهید گمنام را پیدا کردند. آری! علی با آمدنش چند شهید گمنام را تفحص کرد. بعد آن استخوان‌ها را برای تشخیص به آزمایشگاه فرستادند. از آن روز همه دعایم این است که با این تفحص چند شهید دیگر شناسایی شوند تا مادران‌شان از چشم‌انتظاری رها شوند. بعد هم علی را در قطعه ۵۰ تدفین کردند. من دوست داشتم علی در کنار دوستان شهید مدافع‌حرمش دفن شود. نهایتاً در قطعه ۵۰ پایین مزار شهید علیرضا مرادی تدفین شد. این فرصت را مناسب می‌دانم و از طریق رسانه شما از همه آن‌هایی که در آن روز‌ها در کنار ما بودند و برای هر چه بهتر برگزارشدن مراسم تشییع شهدا، سنگ تمام گذاشتند، قدردانی می‌کنم. امیدوارم اجرشان با شهدا باشد و شفاعت شهدا هم شامل حال‌شان شود.


«جهاد» شرط ازدواجش بود
مادر از روز‌هایی می‌گوید که زمزمه مدافع‌حرم‌شدن علی در خانه‌اش پیچید، علی دو سالی قبل از اعزامش، تصمیم گرفته بود به منطقه برود و وارد میدان جهاد شود. علی تا زمان رفتنش حرفی به من نزد. او ابتدا از همسرش اجازه گرفت. همسرش هم اذن رفتن داد. جهاد و دفاع از اسلام یکی از شروط علی برای ازدواج بود. به همسرش گفته بود: هر زمانی که لازم باشد باید برای دفاع از اسلام راهی شوم، هر کجا که باشد، همسرش هم طبق وعده‌ای که با علی داشت، با رفتنش موافقت کرد. کمی مانده به اعزام، علی به خانه ما آمد و موضوع رفتنش را با ما در میان گذاشت. پدرش به شدت مخالفت کرد، اما من با همه دلبستگی‌ای که بین‌مان بود، راهی‌اش کردم. همه می‌دانستند که من چقدر به علی وابسته‌ام. گاهی هم به شوخی می‌گفتند، علی مامانی است. همه جان و عمر من علی بود. آنقدر که تا الان که با شما صحبت می‌کنم، نتوانسته‌ام لباس مشکی‌ام را از تنم دربیاورم. وقتی علی موضوع رفتنش را با من مطرح کرد و موافقت کردم، چون در روضه‌ها بسیار شنیده بودم، لا لیتنی کنا معک، به خودم می‌گفتم اگر سال‌۶۱ هجری بودم، همه اهل و عیال را برای یاری حسین (ع) راهی میدان می‌کردم و حالا آن روز این امتحان الهی برایم پیش آمده بود. من علی را برای یاری امام زمانش راهی کردم. به علی گفتم، برو مادر جان! خدا به همراهت. فکرش را نمی‌کردم، این رفتن اسارت، جانبازی و شهادت هم دارد. اصلاً به این موضوعات فکر نمی‌کردم و نمی‌خواستم فکر کنم. علی وقتی رضایت من را شنید، چشمانش از خوشحالی برق زد و گفت: مادر من غیر از این هم از شما توقع نداشتم. پدرش هم گفت: من باورم نمی‌شد مادرت رضایت بدهد، اگر مادرت می‌گوید برو، شما برو... ولی‌ای کاش اگر تصمیم به رفتن داشتی، ازدواج نمی‌کردی و بچه‌دار نمی‌شدی! آن‌ها در نبود تو چه کنند؟ تو زن و بچه‌داری. علی گفت: همه آن‌ها که رفتند مثل من زن و بچه داشتند. خدای‌شان بزرگ است. شما هم کنار زن و بچه من باشید. با دعای خیرمان علی را بدرقه کردیم. پیش خودم گفتم علی می‌رود و بعد از یک دوره بازمی‌گردد. او ۲۱ آذر ماه سال‌۱۳۹۴ اعزام شد و ۲۳ دی ۱۳۹۴ به شهادت رسید.

بی‌خبری و جاویدالاثری
مادر از نحوه شهادت و جاویدالاثری پسرش این گونه یاد می‌کند: شهادت علی را کسی ندید. آخرین حرفی که از طریق بی‌سیم زده، این جمله بود: من گلوله خوردم. از آن لحظه دیگر کسی از علی خبری نداشت. ما برای پیدا کردن خبری از شهید به بیمارستان بقیه‌الله و خاتم رفتیم، اما خبری که به ما دادند، بی‌خبری بود. می‌گفتند احتمال شهادت دارد اما... روز‌های سختی را گذراندیم. علی ۱۶ سال داشت که به مکه مشرف شد. ارادت زیادی به حضرت زهرا (س) داشت. از کار‌های خیری که انجام می‌داد تا بعد از شهادت بی‌اطلاع بودیم.

در خط ولایت باشید...
فرازی از وصیتنامه این شهید مدافع‌حرم که در گوشه و کنار مجالس شهدای مدافع‌حرم خودنمایی می‌کند: «خواسته من از شما این است که لحظه‌ای از ولایت و خط رهبری جدا نشوید.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار